از این فکر لبخندی بر لبش نشست و در دل خدا را شکر کرد که مسعود آدم منطقی و قابل
اعتمادی است. صدای چرخیدن قفل که آمد معصومه هم از آشپزخانه بیرون آمده و به استقبال
مسعود رفت.
با لبخند دلنشینی گفت: سلام آقا ! نه خسته ! و خندید.
مسعود نگاه نگرانی به او انداخت و وقتی دید که اثری از ناراحتی در چهره و رفتارش نیست، او هم
لبخندی زد : سلام عزیزم ! ممنون و نیز همچنین !
مسعود هم خندید و از آستانه ی در، گذشت و به اتاق رفت. معصومه به آشپزخانه برگشت ومشغول پخت و پز شد. هنوز تا اذان بیست دقیقه ای مانده بود. از سه ماه پیش تا به امروز در اتاق
مسعود و پشت سر او نماز میخواند. نماز های دو نفره! مسعود از اتاق بیرون آمد و به آشپزخانه
رفت.
بو کشید و گفت: لوبیا پلو؟!
معصومه خندید و گفت: بله آقا ! البته شانس آوردی که از قبل مایه ش رو آماده کرده بودم وگرنه
گشنه پلو میشد نه لوبیا پلو!
- جدی ؟!
- بلـــــــه !
معصومه بلند خندید. گمان نمیکرد که در تمام عمرش به اندازه ی این سه ماه خندیده باشد و یاحتی لبخند زده باشد. همه چیز زندگی جدیدش خوب بود اگر اَرَش میگذاشت...
مرضیه دستانش را که از هیجان و استرس زیاد میلرزید جلو آورد. معصومه خنده اش گرفت اماسعی کرد با به دندان گرفتن لبش، خنده اش را سرکوب کند. خندیدن او به حال زار مرضیه مطمئناً اضطرابش را بیشتر میکرد
ادامه دارد ....