هادی به اینجای داستان که رسید روی صندلی بخش نشست و با دست هاش سرش رو گرفت و زیر گریه زد : - هُدی برگشته به همون حال و روز دوره نوجوانی. نمیخوایم بازم بلایی سر خودش بیاره. لازمه چند وقت ، حتی اگه موقتی هم باشه از اون بُرهه ی حساس عبور کنه تا بتونه هُدی ۲۷ ساله رو بپذیره ...! اون وقت کم کم بهتر میشه یعنی همه مون امیدواریم که بهتر بشه! خدا رو چه دیدی شاید حافظه ش برگشت و همه چی به خیر و خوشی تموم شد. با پاهایی که به زور دنبالم می اومدن به سمت اتاق خانم مقدم رفتم‌. هادی که دورتر ایستاده بود گفت : - خانم مقدم صداش نزنی ها! بگو هُدی ... به اسم صداش کن! دمت گرم پسر ... جبران میکنیم برات ... بخدا جبران میکنیم. بسم الله گفتم و در رو باز کردم. با خودم فکر کردم ای کاش فقط یکبار نمایش های مدرسه و دانشگاهی رو شرکت کرده بودم تا بتونم فقط یه کم نقش بازی کردن رو بلد باشم. بازم از ته دلم آرزو کردم که ای کاش شهریار جای من بود و میتونست همه چیز رو هَندل کنه و به هیچ مشکلی برنخوره. اما من " امیر " بودم. پسری که در مواقع لازم حرف میزد. پسر درونگرایی که خیلی کم میتونست از احساساتش حرف بزنه ! چه برسه اینکه احساساتی رو بازی کنه که اصلاً وجود نداشته و نداره! خانم مقدم روی تخت نشسته بود و پاهاش رو با دستاش نگه داشته بود‌. با صدای باز شدن در سرش رو بالا گرفت. چشم هاش از شدت گریه کردن متورم و قرمز بود. انگار خود زنی کرده بود چون صورتش خراش ناخن روش بود ... در رو به آرومی بستم و نگاش کردم و گفتم : - سلام! انگار گزینه ی جدید برای دعواش بودم و شروع کرد به فریاد زدن : - سلام؟ تا حالا کدوم گوری بودی ها؟ حتماً دلت میخواست توی اون تصادف مسخره میمردم و خلاص میشدی آره؟ شایدم خودت عمدی از من خواستی پست فرمون بشینم. با بغض و ناراحتی چهره در هم کشید و با گریه ادامه داد :‌ - تو که میدونستی من از رانندگی میترسم تو که خبر داشتی من توی شهر هم نمیتونم رانندگی کنم ... پس چطوری توی جاده ی به این خطرناکی منو مجبور کردی رانندگی کنم ها؟! به هادی و مامانم گفتم که مقصر تویی. حتماً منو زوری پشت رول نشوندی. اگه تو هم تصادف کردی پس چرا توی هیچیت نشده؟ چرا فقط من بیچاره باید اینجوری بشم؟ نفس عمیقی کشیدم - خدایا خودت به دادم برس ... الان باید چی بگم؟ به سمتش رفتم و دستمال کاغذی رو جلوش گذاشتم و با لحن آرومی گفتم : - تو از اول هم خودت پشت رول بودی. چون یادت رفته که الان اونقدر راننده ی ماهری شدی که ماشین شخصی خودت رو داری و به راحتی میری و میای. چرا ذهنت رو درگیر خاطرات نوجوانی کردی که از رانندگی ترس داشتی؟ نامزد من الان یه دختر قدرتمنده که از هیچی ترس و واهمه نداره ... یه دختر فوق العاده باهوش و مغرور که من ایمان دارم از پس هر چیزی بر میاد! خانم مقدم سرش رو بلند کرد و بهم زل زد . یه گوله اشک از چشم راستش سُر خورد و روی تخت افتاد‌ ... ادامه دارد ...