مطلع عشق
صدف عابدینی در خواب عمیقی فرو رفته بود. شهریار تلاش میکرد دستش رو از صندلی جدا کنه. من که تلاش هام
صدف عابدینی در خواب عمیقی فرو رفته بود. شهریار تلاش میکرد دستش رو از صندلی جدا کنه. من که تلاش هامو کرده بودم و نتیجه ای نگرفته بودم بازم‌ به اطرافم نگاه کردم. وضعیت طوری بود که خلاص شدن مون ار اونجا بعید به نظر می رسید. وقتی که با شهریار تلاش فراوان کردیم‌ که باهاشون درگیر بشیم و فرار کنیم ، یهو از نا کجا آباد چندین مرد قُلچماق از طبقه بالا خودشون رو رسوندن و در چند دقیقه اونقدر کتک خوردیم که راحت تونستن جنازه های زخم و زیلی مون رو به صندلی ها ببندن! برای هزارمین بار از خودم پرسیدم : - این سیستم که ازش حرف میزدن چی بود؟ برای کی کار میکرد؟‌ اگر انقدر توی کشور نفوذ و گستره ی فعالیت داشتن پس چطور یک عمر با ماجرای فساد مالی و اخلاقی آقازاده ها و مسئولین بی کفایت سرگرم بودیم؟‌ نتونستم فکرم رو متمرکز کنم چون زنِ آشپز به سمت مون اومد و در حالی که هیچ‌ حرفی نمیزد قیچی بزرگی رو از جیب لباسش درآورد و به سمت من اومد. با ترس نگاش کردم و اون بی تفاوت دستش رو بلند کرد و تکه ی کوچیکی از جلوی موهام رو قیچی کرد و داخل نایلونی‌ گذاشت و داخل جیبش گذاشت. این کار رو برای شهریار هم تکرار کرد و شهریار به شدت تلاش میکرد با تکون دادن صندلی مانع کارش بشه، اما صندلی محکم به دیوار وصل بود و نمیتونستیم تکان چندانی بخوریم. به سمت صدف عابدینی که رفت ،‌ از خواب پرید و در حالی که تلاش میکرد شالش رو کنار بزنه و موهای پنهان شده ش رو بیرون بیاره ؛ صدف در یک حرکت با سَر ، ضربه ی هِد محکمی به صورتِ زن زد‌ ... اونقدر ناگهانی و قوی ، که زنِ آشپز نقش زمین شد! ادامه دارد ...