قسمت پانزدهم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا 🔰فاطمیه دیگه هیچ چیز جلودارم نبود … شده بودم رئیس شیعه ها و از عمق دلم بهشون می خندیدم … به کسی اعتماد کرده بودن که قسم خورده بود با دستان خودش سر 346 شیعه رو می بره … . هر چی به فاطمیه نزدیک تر می شدیم، تصویر کله پاچه عمر بیشتر جلوی چشمم میومد و آتش خشمم داغ تر می شد … . بین بچه ها پیچید که امسال سخنران فاطمیه، آیت الله فاطمی نیاست … خیلی خوشحال بودن … وقتی میزان ارادت شون رو دیدم تصمیم قاطع گرفتم که باید برم، هم از نزدیک بیینمش و به صحبت هاش گوش کنم … و هم کامل بشناسمش … . با بچه ها رفتم و به هر زحمتی که بود توی آبدارخونه حسینیه مشغول شدم … . سخنرانی شب اول شروع شد … از سقیفه شروع کرد … هر لحظه منتظر بودم به خلفا اهانت کنه اما بحث عمیق و منطقی بود … حتی سر سوزن به کسی اهانت نکرد … بر اساس کتب شیعه و سنت حرف می زد … دقیقا خلاف حرف وهابی ها … . اگر چه نمی تونستم اونها رو قبول کنم اما مغزم پر از تناقض شده بود … تناقض ها و سوالاتی که ده شب، خواب رو از چشم هام گرفت … و این آغاز طوفان من بود … @Mattla_eshgh