ببین رهبر ارکست دیوونه شده. چه تکون میده. نانانای نانانانای نای نای. دری ری ریم دیری ریر ریم. نانانای نای. کرما دارن از دست و پای رهبر ارکست بالا میرن. اصال تکون تکونای دست و بدنش به خاطر کرماست والّا که هزار بار تمرین کردن و بلدند، دیگه نمی خواد اونجا سر و دم تکون بده. وای وای کرما رسیدن به سر انگشتاش. آخی خسته شدن از بس کود خوردن. ببین ببین از لای دهنشون و پیچ های بدنشون خونابه و زردابه با هم بیرون می ریزه. وای وای یارو هربار که انگشتاش رو تکون میده چند تا کرم رو پرت می کنه سمت یه نوازنده. واییی ببین ببین یکی روی سر سه تاریس، افتاد روی تنبکش، یکی روی ویولون، دو سه تا هم وسط پیانو و دوتار. کرما مغز دوست دارن وحید. دارن مغزا رو میخورن." تو روحت علیرضا. دو ساعت خراب بودم از این تصویرسازی. جواد کوبید توی سرش تا خفه بشود، بدتر شد. جواد یکبار هم همین جا توی صورت همه زد به خاطر مهدوی. دورۀ دنیا یکجور دیگر داشت می گشت و می گشت. به نفع هیچکس هم نمی گشت. به نفع جواد هم نمی گشت. طوری جلو می رفت که انگار جواد دارد بدبخت می شود. ما که نمی دانستیم آخرش چه می شود. اما برایمان یک دیدار با مهدوی ضرر که نداشت هیچ، شاید می شد کاری کرد تا جواد از این حالتش بیرون بیاید. جواد وا داده بود! خیلی حرف بود که جواد یک کلام ما، دو کلام شده بود. شک کرده بود که شاید اشتباه می کند. شاید حرف درست دیگری هم باشد. شاید الان بدبخت است. شاید خوشبختی چیز دیگری است. روزی که رفتیم پیش مهدوی، آرشام خیلی بد مقابل مهدوی ایستاد. خیلی بد صحبت کرد. یک چیزی من بگویم؛ علیرضا این را به من گفت: - اگر حرف مهدوی را بپذیریم باید تمام دنیا را ببوسیم و بگذاریم کنار و زندگی فقط بشود رو به قبله و سجده و رکوع. قبل از مردن می میری با بکن نکن های خدا. دیگر حتی خوردن هم کنسل می شود. مرگ خیلی بهتر از زندگی بدون آزادی است." این شب ها که از فکر علیرضا خوابم نمی برد و مدام دارم چِکش می کنم، نمی دانم چرا همۀ صحنه های گذشته در ذهنم مرور می شود. شاید با همین فکرها خودم را آرام می کنم و الا که مدام حواسم هست که علیرضا آنلاین است یا نه. از فکر حرف هایی که می خواند و... به هم می ریزم. من برای هیچ کدامشان نه جوابی دارم و نه راه در رویی. خودم هم دارم دست و پا می زنم. تمام باورهایم به آتش کشیده شده است و نمی دانم چه کنم! باور... هه هه باوری که از کجا آمد؟ باور... باد آورد شاید. جواد با مهدوی بیرون خانه، وسط که نه، گوشه دنج پارک قرار گذاشت. دروغ چرا! شاید از معلم دینی بدم بیاید یا از همین آدم های نون به نرخ روز خور! اما مهدوی برایم یک سیاق دیگر بود. حالا درست که تحویلش نمی گرفتم اما خب، خیلی لارج کنارمان نشست. شوخی کرد و خندید. علیرضا را به زور آوردم. همه اول کپ کرده بودیم و یک حال متفاوتی داشتیم. شاید اگر کسی غیر جواد پایه شده بود یک نفر هم نمی آمد اما... جواد سکوت ما را شکست و حرف را زد. یعنی جمع می خواست خودش را اثبات کند؛ بهترین راه این بود که مهدوی را خورد کند. فکر می کردم که وقتی با تندی و حجم سؤالات روبرو شود دهانش سرویس می شود. حداقل اینکه کمی رنگ به رنگ شود. اما در این وادی ها نبود. انگار با پسرهای فامیل آمده یک بستنی بزند و برگردد. راحت حرف هایمان را شنید و راحت تر زیر بار جواب دادن نرفت و فعال ظاهر شد و دعوت کرد برویم خانه اش. یعنی کمی جواب داد که ساده و معمولی بود. البته نگذاشت وارد بحث بشویم. متوقف کرد و قرار گذاشت.حال خراب من اما، من مشکلی با خود خدا نداشتم. یعنی الان که علی دارد خفه می شود این مشکلم نیست. اتفاقا دلم یک خدای قدرتمند می خواهد که به لحظه ای "کن فیکون" کند و نشود آنچه دارد می شود. دستی بالای همۀ دست ها. به هم ریختگی من را دلداری بدهد، تنهایی از پس کار برنمی آیم. - چت شده مامان، وحیدجان؟ چرا اینقدر رنگت پریده؟ - وحید، وای مامان داداش چرا این طوریه؟ - وحید بابا، مامانت چی میگه؟ حواست به درسات هست که؟حواسم بهت هستا! - وحید ساکتی؟ بهت نمیاد! - کدوم گوری هستی؟ چرا نمیای؟ - خاک برسرت. کنکور اینقدر ارزش نداره که. می ریم اونور منتمون رو هم دارن. چیه این خراب شده! حرف ها و پیام ها در ذهنم دور می زند و من هیچ جوابی ندارم. دیروز دوباره رفتم توی محلۀ علیرضا. دور زدم. سه تا جوبی را دیدم. خانۀ علیرضا را هم. دستم را گذاشتم روی زنگ که پشیمان شدم. صبر کردم. بیرون آمد. تعقیبش کردم. رفت همان خانه. ‌❣ @Mattla_eshgh