چیک چیک...عشق
قسمت ۱۷۲
دوست نداشتم که روزگار خوشتون رو ناخوش کنم و بشم زهر میون خانواده ی به ظاهر همه چی تمومتون !
اما با شناختی که من از شما دارم و با چیزایی که در موردتون از این و اون شنیدم وظیفه شرعی خودم دونستم که بهتون خبری رو بدم
چند وقتی هست که سر و گوش پسری که یه عمر با افتخار سعی کردین مثل خودتون بار بیاریدش داره می جنبه
میگن آدمیزاد جایزالخطاست ، پا که کج گذاشتی بلاخره می تونی چنگ بزنی به دامن خدا و پیغمبر و برگردی به راه راست
ولی حاج کاظم شما بگو آبروی ریخته رو میشه جمع کرد !؟
اگر آدم از غریبه ها ضربه بخوره سخته ولی میگه غریبه است یه زخمی زد و رفت ... نیاد اون روزی که مار تو آستین
پرورش بدی ....
به اینجا که رسید حسام دستش رو گذاشت جلوی دهنش و گفت :
_آقا جون ...
_بخون !!
نمی دونم چی نوشته بود که انقدر دست دست می کرد برای خوندنش ... ولی بازم ادامه داد به حرمت حاجی
شما که این همه ادعای مذهب و با اعتقاد بودن و با خدا بودن داری دیگه چرا بی خبری از اینهمه اتفاقاتی که زیر گوشتون میفته ؟
که دختر برادر خانومتون که اونم شکر خدا بی خبر تر از شماست راه افتاده تو شهر و دست تو دست پسرتون طبل رسوایی شما رو می کوبند !
حاجی من یکیم از جنس خودت ، بخاطر همین نتونستم ببینم آبروتو می ریزند و هیچی نگم
می دونم که حرفام شاید باورش براتون سخت باشه مجبور شدم که مدرکی بفرستم تا سندی بشه به گفته هام
درسته دوره ی نامه فرستادن و عکس انداختن تموم شده ، ولی نه واسه ما که قدیمیه روزگاریم هنوز .
قضاوت با خودتون .... والسلام .
سکوت وحشتناکی شد ، نمی تونستم درک کنم کی بوده که اینجوری در حق ما دشمنی کرده ....
حسام یهو انگار چیزی یادش افتاده باشه خم شد و پاکت رو برگردوند روی میز ، چند تا عکس افتاد که از دیدنشون کپ کردم !
من و حسام توی ماشین ، جلوی در کتابخونه ، توی پارک ، چهره خندونمون
و بلاخره جعبه انگشتری که حسام به سمت من گرفته بود پشت میز کافی شاپ ....
هر کس دیگه ای هم جای حاج کاظم بود با دیدن این ها شکش به یقین تبدیل میشد
حاجی وایستاد جلوی حسام و گفت :
_بهم بگو ، بگو که این عکس ها هم دروغه و تو نیستی ، من منتظرم
حسام انگار که می دونست نتیجه ی حرفش چیه اول به من نگاه کرد و آروم چشم هاش رو بست بعدم بلند شد و
مردونه گفت:
_من به شما دروغ نمیگم آقاجون ... این عکس ها هم دروغ نیست !
❣
@Mattla_eshgh