چیک چیک...عشق قسمت ۱۷۹ حالا فقط بخاطر اینکه می دونسته اگر مخالفت کنه آبروی من میره می خواد مردونگی کنه و پا پیش بذاره ... این فکری بود که مثل خوره افتاده به جونم و داشت ذره ذره ابم می کرد اما خوب گوش شنوایی نداشتم که بگم ! کتی خیلی اصرار کرد تا بگم چی شده و اونروز کجا رفتم ولی با یه سری حرف های الکی سر و تهش رو هم آوردم و تقریبا مطمئنش کردم چیز خاصی نبوده از وقتی عمه مامان رو خبردار کرد برای قرار شب جمعه ، مامان رو پا بند نبود و از اون بدتر بابا بود ! خوب برای اونها چی بهتر از این که دختره یکی یدونشون رو بدهند به حســـام ! حسامی که همه شیفته اخلاق و منش و متانتش بودن مامان که همینجوریم حسام از دهنش نمیفتاد دیگه ول کن ماجرا نبود ، احسان خوشحال بود ولی وقت و بی وقت با چشم های کنجکاوش خیره می شد بهم انگار فقط اون فهمیده بود که اومدن خانواده عمه انقدرام باعث تعجبم یا خوشحالیم نشده فکر کنم خیلی سعی کرد تا به یه نتیجه ای برسه ولی بلاخره کم آورد و اون شب بعد از شام مستقیم اومد تو اتاقم تا از خودم بپرسه رو تخت نشسته بودم و کتاب حافظ دستم بود ، دو دل بودم که فال بگیرم یا نه ، می ترسیدم که فالم خوب نباشه و دل چرکین تر از قبل بشم با اومدن ناگهانی احسان کتاب رو گذاشتم روی میز کنار دستم و گفتم : _بلد نیستی در بزنی ؟ نشست پیشم .. _نه بابا ، آدم تو خونه باباش کلا به هیچ دری نمی زنه _چه جالب ! _نمی دونستی ؟ _اصلا _خاک تو سرت ، خوب یه بار می پرسیدی بهت می گفتم ! _یکم مودب باش احسان _ادبت تو حلقم آبجی بزرگه _مشکلی پیش اومده بعد از عمری یاد آبجی بزرگه افتادی ؟ _نه ... یعنی آره _خوب ؟ _جون تو چند روزه یه سوالی افتاده تو مخم هی می چرخه میگه جواب جواب ! منم گشتم ولی نبود جوابش _مطمئنی راستشو میگی ؟ _چطور ؟ ‌❣ @Mattla_eshgh