چیک چیک...عشق
قسمت ۲۲۲
_هوار تو سرت ! هنوز نمی فهمی لباس دخترونه صورتیه نه آبی !! برو نگه دار برای سیسمونی پسر خودت
2 نفری زدیم زیر خنده ... تا دید ضایع شده لباسُ پرت کرد تو کیفش ، شکلک درآورد ، دست کسری رو گرفت و رفتند .
حسام با خنده گفت :
_خوب گناه داشت چرا اینجوری کردی ؟
_بس که گیجه ! همه حواسش پیِ خورد و خوراکه فقط
_هر کسی یه علاقه ای داره دیگه ، نگاه کن انگار داره بارون میاد
_نه ! بارون نمیاد
_چرا یه قطره خورد به صورتم وایستا یه لحظه
وایستادیم ، راست می گفت ، یه قطره هم افتاد رو صورت خودم ، لبخند زدم و گفتم :
_من همیشه عاشق بارونم
_خوب منم عاشق توام
_حسام ؟
_جونم
_می خوام چند وقت دیگه یه رمان بنویسم
_واقعا ؟ !
_اوهوم ، نظرت چیه ؟
_خیلی عالیه ، موضوعش چیه ؟ اجتماعی ؟
_نه بابا عاشقانه !
_از این عشق های مدل جدید ؟
_نخیر ، می خوام قصه عاشقی خودم ُ خودت رو بنویسم
با خوشحالی و یه دنیا مهر گفت :
_ممنونم الهام ، تو انقدر خوب و ماهی که همیشه و همیشه ملکه ی قلب منی . اصلا چطوره همینو بذاری اسم رمانت ؟
_قشنگه ولی من یه چیز دیگه دوست دارم
_چی ؟
دستم رو آوردم بالا ، قطره های بارون بیشتر شده بود ، صدای مادرجون هنوزم تو گوشم بود ، خندیدم و خیره شدم
توی چشم های مهربونش و گفتم :
_چیک چیک ... عشق !
پایان
❣
@Mattla_eshgh