ـ┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄ـخاطرهی د. عبدالحسین زرینکوباز عـٰاشــورٰاء
روز عاشوراء بود و
در مراسمی به همین مناسبت
به عنوان سخنران دعوت داشتم؛
مراسمی خاص با حضور تعداد زیادی تحصیلکرده (و به اصطلاح روشنفکر)
و البته تعدادی از مردم عادی،
…نگاهی به بنر تبلیغاتی که اسم و تصویرم را روی آن زده بودند انداختم و وارد مسجد شده و در گوشهای نشستم؛ دنبال موضوعی برای شروع سخنرانی خودم میگشتم…
موضوعی که بتواند مردم عزادار را در این روز خاص جذب کند؛ (برای همین نمیخواستم فعلاً کسی متوجه حضورم بشود)…
…هر چه بیشتر فکر میکردم کمتر به نتیجه میرسیدم، ذهنم واقعاً مغشوش شده بود،
…پیرمردی که بغلدستم نشسته بود
با پرسشی رشتهی افکار را پاره کرد:
ببخشید شما استاد زرینکوب هستید؟
گفتم: استاد که چه عرض کنم ولی زرینکوب هستم؛
خیلی خوشحال شد
(مثل کسیکه به آرزویخود رسیدهباشد)
و شروع کرد به شرح اینکه چقدر دوست داشته بنده را از نزدیک ببیند…
همینطور که صحبت میکرد، دقیق نگاهشمیکردم،
این بندهیخدا چرا باید آرزوی دیدن من را داشته باشد؟
چه وجه اشتراکی بین من و او وجود دارد؟
پیرمردی روستایی
با چهرهای چینخورده و آفتابسوخته،
متین، سنگین و باوقار!
میگفت مکتب رفته و در اوقات بیکاری یا قرآن میخواند یا غزلِ حافظ…
و شروعکرد به خواندن چند بیت (جستهوگریخته) از غزلیّات خواجه
(و چه زیبا، ابیات حافظ را میخواند)!
پرسیدم: حالا! چرا مشتاق دیدن بنده بودید!؟!
گفت: سؤالی داشتم
گفتم: بـفـرمـا
پرسید: شما به فالحافظ اعتقاد دارید؟
گفتم: خب بله؛ صد درصد
گفت: ولی من اعتقاد ندارم
پرسیدم: من چه کاری میتونم انجام بدم؟
از من چه خدمتی بر میآد؟
(عاشق مرامش شده بودم
و از گفتگو با او لذتمیبردم)
گفت: خیلی دوست دارم معتقد شوم؛
یک زحمتی برای من میکشید؟
گفتم: اگر از دستم بر بیاد؛ حتماً؛ چرا که نه؟
گفت: یک فال برام بگیرید
گفتم: ولی من دیوان حافظ پیشم ندارم؛
بلافاصله دیوانی جیبی از جیبش درآورد
و به طرفم گرفت و گفت: بفرما
ماتومبهوت نگاهش کردم
و گفتم: نیّت بفرمائید
فاتحهای زیر لب خواند و گفت:
برا خودم نمیخوام؛ میخوام ببینم حافظ در مورد امروز (روز عاشورا) چی میگه؟
برای لحظهای
کُپ کردم
(و مردّد در گرفتن فالِحافظِ عاشورا)؛
اگه جواب نداد چی؟!؟
عشق و علاقهی اینمرد به حافظ؛
چیمیشه؟
با وجود اینکه بارها و بارها غزلیات خواجه را کلمه به کلمه خوانده و در معنیٰ و مفهوم آنها اندیشیده بودم، غزلی به ذهنم نرسید
که بطور ویژه به این موضوع پرداخته باشد!
متوجه تردیدم شد
گفت: چی شد استاد؟
گفتم: هیچی؛ الآن درخدمتتان هستم…
چشمانم را بستم و
فاتحهای قرائت کردم و
به شاخه نباتـش قسمش دادم و
صفحهای را باز کردم…
زان یار دلنوازم شکریست با شکایت؛
گر نکتهدانعشقی خوشبشنو اینحکایتبیمزد بود و منّت هر خدمتی که کردم؛
یـا ربِّ! مبــاد کـس را مخدوم بیعنایت!
رندان تشـنه لب را آبی نمیدهد کـس؛
گویی ولیشناسان، رفتند از اینولایتدر زلف چونکمندش ایدل مپیچ کآنجا؛
سرهـا بـریـده بینی، بیجرم و بیجنایتچشمت به غمزه ما را خونخورد و میپسندی؛
جـانــٰا! روا نباشد خونریز را حـمــایـتدر این شب سیاهم گم گشت راه مقصود؛
از گوشهای برون آی! ای کـوکـب هدایت!
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود؛
زنهار از این بیابان! وین راه بینهایتای آفتاب خوبان میجوشد اندرونم؛
یک ساعتم بگنجان در سایهی عنایتاین راه را نهایت صورت کجا توان بست؛
کش صد هزار منزل بیش است در بدایتهر چند بردی آبـم روی از درت نتـابم؛
جور از حبیب خوشتر کز مدّعی رعایتعشقت رسد به فریاد ار خود بهسانِحافظ؛
قرآن ز بــر بخوانی در چـهــارده روایت
خدای من!
این غزل
اگر موضوعش إمامحسین و وقایع روز و شب یازدهم نباشد؛
پس چه میتواند باشد…
سالها خود را حافظپژوه میدانستم و
هیچوقت (حتّیٰ یکبار هم)
به این غزل از این زاویه نگاه نکردهبودم،
این غزل (ویژه) برای همینمناسبت سروده شده…
بیت اولش را خواندم…
از بیت دوم…
این مرد شروع کرد به زمزمه کردن با من…
(از حفظ)
با من همخوانی میکرد و گریه میکرد…
انگار داشتم روضه میخواندم
و او هم، پای روضهی من بود!
متوجهشدم عدهای دارند ما را تماشا میکنند
که مجری برنامه بعنوان سخنران منرا فراخواند و عذرخواهی که متوجه حضورم نشده…
…حالا دیگه میدونستم
سخنرانی خود را چگونه شروع کنم؛
بلند شدم، دستم را گرفت
(میخواست ببوسد که مانع شدم)؛
خم شدم، دستش را به نشانهی ادب بوسیدم!
گفت معتقد شدم استاد،
معتقد بودم استاد،
ایمان پیدا کردم استاد،
گریه امانش نمیداد…
آنروز…
من روضهخوانمَولانٰاأبٰاعبداللّٰهشدمو کسانی پای روضهی من گریه کردندکه پای هیچ روضهای (به قولخودشان)گریه نکرده بودند…
𖧌 #امیرحسین_مولانا↴
☫ https://Eitaa.Com/MawLaNa_14 ↵
𖧌 📵 (حذفلینك)