پندانه پسر جوانی نزد پدر آمد و گفت: پدرم، نزد نجاری کار کردم که مزد مرا کامل نداد، چه کنم؟ مگر من چه گناهی کرده ام؟ پدر گفت: تو گناهی نکرده‌ای، این لطف خدا در حق توست که می‌خواهد تلخی ظلم را بچشی و زمانی که بزرگ شدی، بدانی ظلم چه اندازه سنگین است. ای پسرم، می‌دانی که من هر زمان به سائلی که دستش را به طرف من دراز کند، کمک می‌کنم. دلیل آن را می‌دانی چیست؟ چون روزی در دیار غربت پول‌های خود گم کردم و دست به هر کسی دراز کردم دست مرا رد کرد. این لطف خدا بود در حق من. اکنون دست کسی را رد نمی‌کنم چون تلخی آن را چشیده‌ام. 🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃 @Mawud12