•• انگار یکهو یاد افتاده باشد، با خودش گفت حتما تا الان از تشنگی و گرسنگی و فراق پدر جان داده! دوید توی خیمه‌ۍ نیم‌ سوخته در آغوشش کشید ... بویید ... بوسید گوش جان سپرد بھ میوه‌ۍدلِ‌برادر + چیزی‌نمی‌خواهی‌جان‌ِعمه؟ - نه‌عمه‌جان، فقط... تکه پارچه‌ای‌ داری تا سرم را بپوشانم؟ +دختر‌سه‌ساله‌ی‌دراوج‌ ِ مصیبت‌و‌دغدغه‌ۍ‌ ! فاطمه است دیگر ... :) ✾͜͡🖤🥀•