@mehrOmah
من ؟!
من عاشق خودش بودم و کل خانوادهاش
لعنتیهای دوستداشتنی ،
همهشان زیبا و خوشتیپ و شیکپوش.
به خانه ما که میآمدند ،
حالم عوض میشد .
نه که عاشق باشم ، نه ،
بچه ده یازده ساله از عشق چه میفهمد؟!
فقط مثلا یادم هست یک بار مدادرنگی بیست و چهار رنگی را که دوست پدرم از آلمان برای سال تحصیلیم آورده بود
نوی نو نگه داشتم تا عید ، که اینها آمدند و هدیه کردم به او.
که جا گذاشت و برگشت به شهر قشنگ خودشان ...
یک بار هم کفشهای پدرش را در راه پله پشتبام پنهان کردم
تا دیرتر بروند و دخترک بتواند کارتون - فکر کنم - نِل را تا انتها ببیند ...
این بار اما داستان فرق میکرد.
دیشب به من - فقط به من -
گفته بود برای صبحانه حلیم و نان بربری دوست دارد.
و بیوقت هم آمده بودند ، وسط زمستان .
زمستان برفی اوایل دهه شصت .
من یازده ساله بودم یا کمی بیشتر و کمتر .
او ، دو سال از من کوچکتر .
هرکاری که کردم خوابم نبرد ،
دست آخر چهارصبح بلند شدم و یک قابلمه کوچک برداشتم - قابلمه جان راستی هنوز با ماست ! - و زدم به دل کوچه ، به سمت فتح حلیم و بربری ...
هوا تاریک بود هنوز ؛ اما کم نیاوردم .
رفتم تا رسیدم به حلیمی ، بسته بود ...
گفتم حالا تا بروم نان بگیرم باز میشود ...
بچه یازده دوازده ساله شعورش نمیرسید آن وقتها که نانوایی و حلیم دیرتر باز میشوند !
خلاصه ، در صبح برفی با دستهای یخ زده از سرما آنقدر راه رفتم تا ساعت شد هفت !
نان و حلیم بالاخره مهیا شد ، و برگشتم ..
وقتی رسیدم خانه ، رفته بودند ...
اول صبح رفته بودند که زودتر برسند به شهر و دیار خودشان ...
اصلا نفهمیده بودند من نیستم ...
هیچکس نفهمیده بود ...
خستگیش به تنم ماند ...
خیلی سخت است که محبت کنی ،
سختی بکشی ،
دستهایت یخ کند ،
پاهایت از سرما بی حس شود ،
قابلمه داغ را با خودت تا خانه بیاوری ،
نان داغ را روی دستانت هی این رو آن رو کنی تا دستت نسوزد ،
ولی نبیند آن که باید...
وقتی تلاش میکنی برای حال خوب کسی
و نمیبیند ،
خستگیش به تنت میماند...
همین ...
#چیستا_یثربی