💟 از پیله تا پروانه شدن🦋 📝خاطرات مادر ۳ فرزند کوچک در اعتکاف 🔅قسمت اول: حس عجیبی داشتم! این چند روز، بیشتر از تمام عمرم به خدای خودم نازیدم😌 چون یه جور متفاوت احساس می کردم کنارمه‌ و برام خوشحاله که به جای خونه نشینی، رفتم‌ و گوشه نشین میخانه ی خودش شدم🥰 راستی بچه ها من سه تا پسر پهلوون دارم البته هنوز در حد پهلوون پنبه ن😅این چند روزه هم من بی تاب اونا بودم هم اونا بی تاب من😓 آخه ما خیلی به همدیگه وابسته ایم.💔 هر جا بریم هممون با همیم ولی ایندفعه فرق می کرد. می خواستم گل پسرا رو با خودم ببرم ولی آقامون گفتن این سه روزه رو برا خودت باش! 😇🥺 با اینکه روز مرد بود و منم هیچ کاری نتونستم براش انجام بدم، فقط یه نامه ی محبت آمیز براش نوشتم و بعداً بهش پیام دادم و گفتم بخونش! این سخن تلخم‌ بگم که من و آقامون قبلنا جاده خاکی، می رفتیم، البته یادآوریش اذیتم میکنه😔 اما اگه شما دوست داشته باشین بیشتر از خودم و آقامون میگم(آقامون آقامون آقامون🤪🤭) بگذریم! بچه ها دیدید بعضاً وقتی جای خوابتون عوض میشه چقد ریتم خوابتون به هم می‌ریزه و هر چقدم بَبَعی بشمرین و این ور اون ور کنید بازم خوابتون نمیبره یا دیر خوابتون میبره؟🥱🥱 حالا قرار بود من از یه جای گرم و نرم و آروم برم یه جای پرجمعیت و تو یه عالمه سر و صدا، یه زمان کمی در طول شبانه روز بخوابم🤕😴 این بنده های خدا هم به ما گفته بودن فقط یه دونه پتو مسافرتی و یه بالشت باخودتون بیارید و من چون هم خیلی ذوق داشتم هم خیلی دلواپس آقامون و پهلوون پنبه ها بودم سریع یه چیزی سر هم کردم و راه افتادم🚶💚🚶💚 قلبم تالاپ‌ تولوپ‌ می کرد. پیاده شدم و با گریه های بی امان سید ابوالفضل و حاج قاسم بدرقه می شدم😥🥺 صدای گریه ی های قاسم دو ساله م و ابوالفضل مهربونم مثل یه زنجیر محکم دور بدنم بسته شد و به سختی اجازه می داد برای اولین بار، برای این مدت طولانی ازشون دور بشم ولی از اون طرفم یه انرژی بالایی منو به سمت خودش می کشید که باعث شد پا روی قلبم بزارم و ازشون جدا شم💔💚 ادامه دارد...(ویو اثر دارد😉) 🌤 |@Mehr_Tavasi