این آتیشِ کذایی که تموم خونشونو نابود کرد.
وحشتناک بودن قضیه رو نمیتونم به رُخ بکشم. اما الان میفهمم اینکه میگن آدم از دو دقیقه دیگهء زندگیش خبر نداره یعنی چی.
چقدر دلم برای گریه های پسر بزرگهء همسایه سوخت.
چقدر مرگ رو جلو چِشمم دیدم.
چقدر از قطاری اومدنشون برای کمک خندم گرفت و چقدر به اون اولیه حسودیم شد که کنترلِ نگاه داشت.
نمیفهمم چی دارم مینویسم.
سرم به شدت گیج میره.
وقتی داشت نفس نفس میزد عمیقا به این دَرک رسیدم که تو یه این اتفاق یهویی چقدر بیشتر برام عزیز شدن و چقدر باید بیشتر مواظبشون باشم.وقتی داشتن بهش دستگاه اکسیژن وصل میکردن عمیقا از ته دلم دوستش داشتم شاید یه حسِ عجیب.اونوقت که داشت بهش میگفت حالتون خوبه اقای فلانی؟ عمیقا چقدر یه حسِ جالب پیدا کردم.چقدر از دود و آتیش بدم میاد.
فکر کنم حدودا ۱۰:۳۰ شروع شد.کی تموم شدو نمیدونم اما همیشه فانتزیم آتیش گرفتن یه جایی بود ولی الان کابوسِ شاید.
ولی بیخیال .
ولی الان حِسم نسبت به آدمای اطرافم تغییر کرده.
* و این میتونه محشره باشه.