شما نیامدید، من خودم به دیدن شما آمدم!
علّامه حسنزاده آملی میفرمودند:
زمانی استادی داشتم که مریض شدند و در بیمارستان بستری گشتند. در بیمارستان با جمعی از دیگر شاگردان، یا خودم به تنهایی هر روز بعدازظهرها به عیادت ایشان میرفتم. یک روز به سبب کاری که پیش آمده بود، به عیادت ایشان نرفتم. فردای آن روز که خدمتشان رسیدم، عذرخواهی کردم از این که دیروز نتوانستهام به زیارت و عیادت ایشان بروم.
استادم فرمودند:
بله، شما نیامدید امّا من خودم به دیدن شما آمدم!
ابتدا گمان کردم استادم مزاح میکنند ولی بعد نشانههایی دادند که جای هیچ تردیدی باقی نمیگذاشت که ایشان در سخن خود کاملاً جدّی هستند و واقعاً به دیدارم آمدهاند.
استادم به من فرمودند:
وقتی نزد شما آمدم، ساعت ده شب بود. اهل منزل شما خواب بودند و شما در حالی که در جستوجوی پاسخِ پرسشی از بعضی کتب میگشتید که موفّق به یافتن پاسخش نشده بودید. همان طور که روی زمین، پشتِ میزِ تحریرِ پایه کوتاهتان، نشسته بودید، خوابتان برده بود.
بعد هم استادم فرمودند:
پرسشی که داشتید این بود و پاسخش هم این است!
در این دیدار، علّامه حسنزاده نه به نام استاد بزرگوارشان تصریح کردند و نه در خصوص آن پرسش و پاسخ، توضیح بیشتری مرحمت فرمودند. در آن مجلس، کسی هم به خود اجازه نداد که از محضرشان این دو مطلب را جویا شود. لابد اگر صلاح بود، خودشان میفرمودند. علامه حسنزاده سپس فرمودند:
بله آقا چیزهای دیگری هم در این دنیا هست که ما نمیتوانیم بفهمیم!
سیره فرزانگان، عبدالحسن بزرگمهرنیا، نشر سامان دانش، به نقل از:
خبرگزاری مهر، نقل خاطره از اسماعیل احمدی مقدم- فرمانده اسبق نیروی انتظامی- ۱۴۰۰/۸/۱.
https://t.me/sireyefarzanegan