🔺آبرومند!
▫️حاج آقا معین شیرازی:
💠روزی به اتفاق یکی از عموزادگان در خیابان تهران ایستاده منتظر تاکسی بودیم تا سوار شویم و به محل موعودی که فاصله زیادی داشت برویم.
قریب نیم ساعت ایستادیم هرچه تاکسی می آمد یا پر از مسافر بود یا نگه نمی داشت و خسته شدیم.
🔹 ناگاه یک تاکسی آمد و خودش توقف کرد و به ما گفت: «آقایان! بفرمایید سوار شوید و هرجا می خواهید بفرمایید تا شما را برسانم».
🌱ما سوار شدیم و مقصدمان را گفتیم، در اثنای راه من به پسر عمو گفتم شکر خدای را که در تهران یک راننده مسلمانی پیدا شد که به حال ما رقت کرد و ما را سوار نمود!
▪️راننده شنید و گفت: «آقایان! تصادفاً من مسلمان نیستم و ارمنی هستم».
▫️ گفتیم: «پس چطور ملاحظه ما را نمودی؟».
▪️گفت: «اگر چه مسلمان نیستم؛ اما به کسانی که عالم مسلمانها هستند و لباس اهل علم در بر دارند عقیده مندم و احترامشان را لازم می دانم به واسطه امری که دیدم.
▫️پرسیدم: «چه دیدی؟».
گفت: «در جریان تبعید حاج
#میرزاصادق_تبریزی از تبریز به سنندج، من راننده اتومبیل ایشان بودم، در اثنای راه نزدیک به درخت و چشمه آبی شدیم، آقای تبریزی فرمودند اینجا نگه دار تا نماز ظهر و عصر را بخوانم.
🌀سرهنگی که مأمور ایشان بود به من گفت اعتنا نکن و برو! من هم اعتنایی نکرده رفتم تا محاذی آب رسیدیم، ناگهان ماشین خاموش شد. هرچه کردم روشن نگردید، پیاده شدم تا سبب خرابی آن را بدانم، هیچ نفهمیدم.
🔅مرحوم آقا فرمود: «حالا که ماشین متوقف است، بگذارید نماز بخوانم».
🌦سرهنگ ساکت شد. آقا مشغول نماز گردید. من هم سرگرم باز کردن آلات ماشین شدم. بالأخره هنگامی که آقا از نماز فارغ شد و حرکت کرد، فوراً ماشین روشن گردید. از آن روز من دانستم که اهل این لباس، نزد خدای عالم، محترم وآبرومندند.
📚داستانهای شگفت صفحه ۳۱
🌺🌺🌺🌺🌺