☘☘☘☘☘
🌻برگرفته از کتاب خون دلی که لعل شد
زندگینامه مقام معظم رهبری
🌻فصل چهارم،قسمت سی و شش
شوق دیدار نواب
🌱در مدرسه حجره ی بزرگی بود که به آن مدرس میگفتند ،آن را رفت و روب و مرتب کردیم و برای آمدن این میهمان و همراهانش آماده ساختیم و در انتظار ساعت موعود ماندیم .
🌱در ورودی مدرسه باز شد و عده ای مهمان وارد شدند.چشم من در میان آنان در جست وجوی نواب بود که در ذهن خود از او تصویر مردی تنومند و بلند قامت داشتم اما به جای چنان مردی که در تخیلم بود ، مردی لاغر و کوتاه قد را دیدم که عمامه سیاه بر سر داشت و چهره اش بشاش بود و هر که را میدید ، با گشاده رویی برخورد میکرد و به او سلام میداد .اگر هم به یک نفر سید برمیخورد ، میگفت :پسر عمو !سلام علیکم .با خود گفتم :عجب!نواب صفوی که رژیم شاه را گیج و حیران کرده ، این است؟!
🌱در واقع،از وقتی چشمم به این مرد افتاد ، دیدم با تمام احساسم مجذوب اویم و از ژرفای قلبم اورا دوست میدارم.در این سفر ، گروهی از فدائیان اسلام نواب را همراهی میکردند که بیشترشان جوان بودند و کلاه پوستی های خاصی به سر داشتند و در میانشان سه نفر هم معمم بودند .
🌱مدرسه پر از جمعیت شد.نواب آنجا ایستاد و سخنرانی کرد در باره ی اهدافش صحبت کرد و مردم را به شهادت طلبی در راه یاری اسلام و اعتلاء ترغیب نمود .سخنانش در روحم موج میزد و احساساتم را شعله ور میساخت و مرا به سوی چشم انداز های قدرت و عزت میکشاند.
📃ادامه دارد....
☘☘☘☘☘
@Misaagh_Amin