🎇°•○●﷽●○•°🎇
✨هر روز یک صفحه با کتاب حسین پسر غلامحسین✨
🌺زندگینامه شهیدی که حاج قاسم وصیت کرد در کنار او دفن شود.🌺
🍃 قسمت هفدهم
💫 درهای شبستان که باز شد، مردم سراسیمه هجوم آوردند. هر کس از در بیرون می رفت، کتک مفصلی از نیروهای رژیم و افراد چماق به دست می خورد. در گوشه ای از شبستان و صحن، نیروهای مهاجم آتش روشن کرده بودند و مفاتیح و قرآن ها را درون آتش می ریختند، فریاد اعتراض مردم و انقلابیون بلند شد، اما به گوش جانیان نمی رسید و هیچ کس چاره ای نداشت، جز تماشا و تأثر.
با دست خالی مقاومت فایده ای نداشت، بیشتر بچه ها صحنه را ترک کردند و به خانه هایشان برگشتند. من همان جا ماندم تا به مجروحان کمکی کرده باشم. ازطرفی دنبال راهی بودم تا از مردم بی گناه دفاع کنم. وقتی آنها به من حمله کردند، خودم را به پشت بام مسجد رساندم و تا آنجا که می توانستم به طرف مهاجمان سنگ پرتاب کردم. این انگیزه ای شد برای دیگران تا از این طریق از خود دفاع
کنند.
کم کم غائله خوابید، مردم برای کمک به مجروحان به مسجد آمدند. من و مجید آنتیک چی آنجا ماندیم تا اگر کاری از دستمان بر آید، انجام دهیم. تعدادی از مجروحان را به بیمارستان رساندیم، بعد به خانه برگشتیم.)
سؤال کردم: «خب! کاپشنت چی شد؟» گفت: «کاپشنم زمان انتقال مجروحان به بیمارستان خونی و کثیف شد، آن را لای درختی کنار بیمارستان گذاشتم.» صادقانه حرف می زد، همه چیز را باور کردم. پدرش که از وضعیت شهر و شهامت محمدحسین آگاه بود از او خواست به آن محل بروند و کاپشن را نشانش بدهد. قبول کرد و دوتایی راهی بیمارستان کرمان درمان» شدند. وقتی برگشتند، حال غلام حسین اصلا خوب نبود. منتظر شدم تا موقعیتی به دست آید تا علت را بپرسم. محمدحسین مشغول شستن کاپشن بود و همسرم غرق در تفکر. کنارش نشستم گفتم: «آقا غلام حسین! چیزی شده که من از آن بی خبرم؟» گفت: «چیزی نیست. به این اتفاق فکر می کنم و رفتار این پسر!» گفتم: «چی شد؟ کاپشن آنجایی که گفته بود، نبود؟» گفت: «چرا؟ دقیقا همان جا که گفته بود. بعد گفت: «این بچه خیلی مظلوم است، در طول مسیر برایم چیزی گفت که خیلی تحت
چیزی گفت که خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم. 💫
ادامه دارد 🖋️
@Misaagh_Amin