مـیــثــــاق
🎇°•○●﷽●○•°🎇 ✨هر روز یک صفحه با کتاب حسین پسر غلامحسین✨ 🌺زندگینامه شهیدی که حاج قاسم وصیت کرد در ک
🎇°•○●﷽●○•°🎇 ✨هر روز یک صفحه با کتاب حسین پسر غلامحسین✨ 🌺زندگینامه شهیدی که حاج قاسم وصیت کرد در کنار او دفن شود.🌺 🍃 قسمت هجدهم 💫 گفتم: «بگو من هم بدانم.» گفت: «راجع به خودش بود، ندانی بهتر است.» اصرار کردم بگو، این طوری راحت ترم. گفت: «محمد حسین هم مورد ضرب و شتم مهاجمان قرار گرفته و به خاطر اینکه شما ناراحت نشوی، حرفی به زبان نیاورد.» با شنیدن این سخن از درون داغ شدم، ولی خویشتن داری کردم. پرسیدم: «چیزی هم شده؟ زخمی؟ جراحتی؟» گفت: «بله! سرش شکسته، اما خیلی زخم آن عمیق نبوده.» پیش از آمدن به خانه، داخل باغ مجاور خانه، موهایش را شسته تا آثاری از خون در آن باقی نماند. چنین مسائلی که برایش پیش می آمد، مهر و محبتش در دلم بیشتر و بیشتر می شد و واقعا به داشتنش افتخار می کردم. چیزی نگذشت که کنار پدرش نشست، خواهش کرد تا دوباره به مسجد برود. گفت: «پدر درکم کن! تا اوضاع شهر آرام نشود، توی خانه آرام و قرار ندارم.» پدر اجازه داد و او رفت. شب هنگام که همه آشوب ها و ناآرامی ها به پایان رسید، به خانه برگشت. در این میان آن کس که از دل من خبر داشت، فقط و فقط خدا بود. مردم از جو حاکم بر شهر وحشت زده شده بودند، شهر بوی خفقان می داد، خانواده ها سعی می کردند از ترس جانشان، در مسیر و یا مقابل نیروهای رژیم قرار نگیرند، اما عده ای هم بودند که برای مبارزه با ظلم، از جان خود می گذشتند. شاه که موقعیت خود را در خطر می دید، مرتب در شهرهای بزرگ حکومت نظامی اعلام می کرد. دانشگاه های تهران به صورت نیمه تعطیل در آمده بود. یک روز دخترم، انیس،خوشحال و شادمان وارد خانه شد و گفت: «این هفته کلاس های دانشگاه تعطیل شده و به زودی همسرم از تهران برمی گردد.» آقای ناصر دادبین دانشجوی رشته مکانیک دانشگاه علم و صنعت تهران بود و گاهی اخبار انقلابیون را از تهران برای ما می آورد. برای انیس دوری از همسر، آنهم با دو بچه خردسال سخت می گذشت. طبیعی بود که او از این پیشامد خوشحال باشد، چون یک هفته همسرش در کنارش بود و او راحت تر به کار و زندگی اش میرسید. 💫 ادامه دارد 🖋️ @Misaagh_Amin