مـیــثــــاق
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🏴 خون دلی که لعل شد زندگینامه مقام معظم رهبری 🥀 فصل دوازدهم قسمت صد و چهل و هفت این گونه
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🏴 خون دلی که لعل شد زندگینامه مقام معظم رهبری 🥀 فصل دوازدهم قسمت صد و چهل و هشت شیخ حسود 🥀یکی از خاطرات این زندان ماجرای تراشیدن ریش است محاسن گذشته از این که یک سنت متبع است بخش تفکیک ناپذیری از لباس علمی و دینی روحانیون نیز به شمار می رود تراشیدن ریش در نخستین زندان برای من یک فاجعه بود که البته در زندان های بعدی تکرار نشد در زندان های مشهد هم تراشیدن ریش معمول نبود در این زندان دیدم محاسن یکی از علما تراشیده شده و لذا دریافتم که محاسن من نیز چه سرنوشتی خواهد داشت 🥀 روز خاصی از هفته برای اصلاح تعیین شده بود آن روز فرا رسید من صدای خارج شدن زندانیان را که یکی یکی به اتاق اصلاح می رفتند می شنیدم و کمی بعد هم نوبت من میرسید چه باید بکنم ؟تسلیم شوم یا مقاومت کنم ؟با دعا و تضرع از خدا خواستم فرجی برایم برساند 🥀 نوبت من رسید در سلول باز شد همین که نگاه رئیس زندان به من افتاد گفت نه بمان و در بسته شد! من انتظار این را نداشتم خدا را شکر کردم این جریان هر هفته تکرار شد برای تراشیدن ریش از من می گذشتند و من تنها کسی بودم که از این امر معاف شدم! در اینجا رویداد عبرت انگیزی را نقل می کنم که نشان می دهد تنها ورود به زندان شخصیت انسان را پرورش نمی دهد این امر هم مانند سایر تجارب زندگی تجربه برخی را زیاد میکند عزم و اراده آنها را میپالاید و شخصیت شان را رشد میدهد اما به برخی دیگر تاثیری نمی گذارد و ممکن است برای برخی دیگر به سقوط هم بیانجامد این مسئله به میزان بلندی نظر و علو همت شخص و هدف او در رویارویی با تجارب زندگی بستگی دارد 🥀 در یکی از سلول های این زندان دوستی روحانی بود که از من سن بیشتری داشت و به شدت گرفتار بیماری حسد بود که خداوند ما و شما را از شر این بیماری حفظ کند نوبت تراشیدن ریش او رسید او مطلع شده بود که من از آن معاف شده ام در سلول او را باز کردند تا او را برای تراشیدن ریش ببرند من صدایش را می شنیدم که می گفت من حاضر نیستم صورتم را بتراشید چرا ریش زندانی سلول ۱۴( یعنی من) رانمیتراشید؟!! همچنان پی در پی نسبت به تراشیدن محاسنش اعتراض می‌کرد و دلیلش هم برای اعتراض این بود که من از آن معاف شده ام خیلی متاثر شدم از چنین رفتاری که مرا به خطر می‌انداخت تعجب کردم. او حق داشت اعتراض کند و حق داشت هر نوع دلیلی را برای اعتراضش بیاورد اما چرا من را به خطر می‌انداخت؟ 🥀 بار دیگر هم به نگهبان گفت برو به مسئولین بگو زندانی سلول ۱۴ برای تراشیدن ریش نمی آید پس من هم نمی آیم! نگران شدم و به خدا توسل کردم که محاسنم را حفظ کند اندکی بعد مسئول زندان آمد در سلول آن شیخ را باز کرد و او را با ناسزا و توهین برای تراشیدن صورتش برد دیگر زندانیان را هم یکی پس از دیگری بیرون آوردند من پیش بینی می کردم که این بار بعد از رفتار آن شیخ از من نگذرند اما این بار هم وقتی به سلول من رسیدند از آن گذشتند و به سراغ سلول بعدی رفتند نفس راحتی کشیدم و خداوند متعال را سپاس گفتم ادامه دارد......