مـیــثــــاق
🎇°•○●﷽●○•°🎇 ✨هر روز یک صفحه با کتاب حسین پسر غلامحسین 🌺زندگینامه شهیدی که حاج قاسم وصیت کرد در کن
🎇°•○●﷽●○•°🎇 ✨هر روز یک صفحه با کتاب حسین پسر غلامحسین 🌺زندگینامه شهیدی که حاج قاسم وصیت کرد در کنار او دفن شود. 🍃 محمد حسین به روایت حمید شفیعی لبخند زیبا ماموریت های واحد اطلاعات عموما در شب انجام می گرفت، چون بچه ها در نهایت اختفا خودشان را به دشمن نزدیک می کردند. رزمندگان شبها به شناسایی رفتند و روزها به کارهای خودشان می پرداختند و یا در جلسات و کلاس هایی که در واحد تشکیل می شد، شرکت می کردند. آن روز هر کس مشغول کار خودش بود. محمدحسین هم داخل سنگر بود. نزدیکی های ظهر حدود ساعت دوازده، یک مرتبه هوا توفانی شد. گرد و خاک و غبار تمام منطقه را پوشانده بود. چشم چشم را نمی دید. در همین موقع محمدحسین متوجه توفان شد. با عجله از سنگر بیرون آمد و گفت: «خیلی هوای خوبی شد، باید هر چه زودتر بروم میان عراقی ها.» گفتم: «جدی می گویی؟! می خواهی بروی؟!»گفت: «بله! بهترین فرصت است.) دیدم مثل اینکه جدی جدی آماده حرکت شد؛ آن هم در روز روشن! جلو رفتم و با التماس کفتم: «بابا حسین جان! دست بردار، رفتن میان عراقی ها آن هم در روز روشن خیلی خطرناک است.) گفت: «هوا را نگاه کن! هیچی دیده نمی شود.) گفتم: «الآن هوا توفانی است، اما ممکن است چند دقیقه دیگر صاف صاف بشود.) | گفت: « مهم این است که تا آنجا بتوانم بروم نگران نباش چشم بر هم زدی رسیدم .) گفتم: «خب! چرا صبر نمی کنی تا شب؟» گفت: «الان می روم و کار شبم را انجام می دهم.» هر چه اصرار کردم، فایده ای نداشت . او به سرعت طرف دشمن رفت . همین طور بهت زده نگاهش کردم تا رفت و میان گرد و غبار گم شد. دیگر نه محمدحسین را می دیدم و نه خط عراقی ها را. فقط چند متر جلوترمان مشخص بود. هنوز مدت زیادی از رفتن محمدحسین نگذشته بود که توفان کم کم رو به آرامی گذاشت و لحظاتی بعد هوا صاف صاف شد. دلشوره و اضطراب آرامش را از من گرفته بود ، با خوابیدن توفان نگرانی ام صدچندان شد. دوربین را برداشتم و لبه خاکریز آمدم. سنگرهای عراقی را زیز نظر گرفتم. نگهبان هایشان سر پست بودند، اما از محمد حسین خبری نبود....... ادامه دارد 🖋️