مـیــثــــاق
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🏴 خون دلی که لعل شد زندگینامه مقام معظم رهبری 🥀 فصل سیزدهم قسمت صد و پنجاه و شش کاش دعوت جو
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🏴 خون دلی که لعل شد زندگینامه مقام معظم رهبری 🥀فصل سیزدهم قسمت صد و پنجاه و هفت انتقال به تهران با قطار 🥀پیش از ظهر روز بعد یکی از ماموران آمد و گفت وسایل خود را جمع کن گمان کردم می خواهند من را آزاد کنند و گرنه جمع کردن وسایل در نخستین روزی که در زندان هستم چه معنی دارد؟ مرا سوار اتومبیل کردند و در ایستگاه راه‌آهن پیاده کردند فهمیدم که رهسپار سفری به خارج از مشهد هستم . 🥀حالا چرا قطار؟ چرا این خسیسها از تهیه بلیط هواپیما دریغشان آمده است؟ در ایستگاه دو مامور پلیس با لباس غیر نظامی مرا تحویل گرفتند. یکی از آنها را می شناختم چون اهل محله ما بود و هر روز او را می‌دیدم و حدس میزدم که با دستگاه امنیتی در ارتباط است. 🥀 سوار قطار شدیم که عازم تهران بود کوپه هم درجه دو بود که جا برای شش نفر داشت در آن کوپه علاوه بر دو مأمور سه مسافر عادی هم با ما بودند این دو مامور سعی کردند در برابر مسافران وانمود کنند که ما سه نفر هم مسافرانی معمولی هستیم و لذا از آن دو نفر هم حرکتی سر نزد که حاکی از بازداشتی بودن من باشد اما من نگران مسافران بودم که مبادا با من صحبت‌هایی بکنند که برایشان مشکل سیاسی درست شود. 🥀 البته این بعید نمی نمود زیرا مردم معمولاً شکوه و گلایه های خود را درباره اوضاع بدی که داشتند با روحانیون به ویژه با روحانیون جوان در میان می‌گذاشتند به همین جهت با لبخند و آرامش و چهره گشاده رو به مسافران کردم و گفتم این دو نفر مامورند و من در بازداشت آنها هستم می‌خواهند مرا در تهران به ساواک تحویل دهند . 🥀نشانه هایی از همدردی بر چهره مسافران نقش بست که در طول سفر از چهره آنها محو نشد آنها در حالی که در چشم هایشان اندوهی آمیخته با یک خشم خاموش موج می زد نگاه های طولانی به من می دوختند. 🥀 صبح زود به ایستگاه راه آهن تهران رسیدیم ماموران مرا به یک کیوسک مخصوص پلیس در ایستگاه بردند و اطلاعات ویژه مربوط به ماموریتشان را آهسته و محرمانه به پلیس ها گفتند با تلفن تماس گرفتند چیزی نگذشت که افرادی آمدند و از من خواستند تا به همراه آنها بروم. مرا سوار یک اتومبیل کردند چشم هایم را بستند و با من با خشونت و تندی رفتار کردند اتومبیل خیابان های تهران را طی می کرد و هرگاه در شلوغی و ترافیک توقف می‌کرد به من دستور می‌داد سرم را روی پشتی صندلی جلو بگذارم. ادامه داد.....