✨هر روز یک صفحه با کتاب حسین پسر غلامحسین
🌺زندگینامه شهیدی که حاج قاسم وصیت کرد در کنار او دفن شود.
🍃محمد حسین به روایت مادر
💫دوری و فراق تا آخرین دیدار
💫جراحت گلو و تارهای صوتی
آخرین کمین را هم پشت سر گذاشتیم و بعد از عبور از کفی وارد شیار یک رودخانه بزرگ شدیم. هنوز خیلی راه مانده بود. حداقل باید دو ساعت دیگر راه برویم. در این فاصله صدای محمد حسین هم قطع شده بود و اصلا نمی توانست حرف بزند. در همین اوضاع و احوال یادمان افتاد که یک مصیبت دیگر هم در پیش داریم. خط مقدم خودمان دست ارتش بود و با توجه به هماهنگی های انجام شده ما خیلی زودتر از موعد مقرر بر می گشتیم، چون اتفاقی که افتاد، مانع از آن شد که کارمان را انجام دهیم و حالا اگر می خواستیم بی توجه به این مسئله برگردیم، حتما نیروهای خودی ما را با عراقی ها اشتباه میگرفتند؟ و به رگبار می بستند، البته حق
داشتند، چون نمی دانستند چه اتفاقی برای ما افتاده است
در بد مخمصه ای گیر کرده بودیم. ترکش خورده بود توی پای تخریب چی و او نمی توانست برود و محمد حسین هم ترکش خورده بود توی گلویش و حرف نمی توانست بزند. اگر می رفتیم نیروهای خودی ما را می زدند و اگر می ماندیم، گشتی های دشمن از راه می رسیاند
دیگر حسابی کلافه شده بودیم. تصمیم گرفتیم تا جایی که امکان دارد خودمان را به خط خودی نزدیک کنیم. بچه ها همه خسته بودند. در فاصله ای نه چندان دور از خط مقدم، کنار تخته سنگی توقف کردیم. ساعت حدود یک نیمه شب بود. می بایست تا ساعت سه که زمان بازگشت بود، همان جا صبر می کردیم. دیگر از منطقه خطر دور شده بودیم که عراقی ها تازه شروع کردند. به منور زدن روی محور احتمالا می خواستند منطقه را برای گشتی هایشان روشن کنند.
با این حال نباید احتیاط را از دست می دادیم، در حالی که روی تخته سنگ استراحت می کردیم، مراقب اطراف و سمت عراقی ها نیز بودیم. حمید رو کرد به من و گفت: «شماها همین جا بنشینید. من می روم طرف خط خودی، شاید بتوانم نزدیک بشوم و ارتشی ها را باخبر کنم.» محمدحسین تا این جمله را شنید، خیلی تند با دست اشاره کرد و نگذاشت حمید برود. دوباره نشستیم.
حمید آهسته خودش را کنار من کشید و به آرامی گفت: «عباس تو سر محمدحسین را گرم کن و مواظب باش نفهمد تا من بروم!»....
ادامه دارد 🖋