🎇°•○●﷽●○•°🎇
✨هر روز یک صفحه با کتاب حسین پسر غلامحسین✨
🌺زندگینامه شهیدی که حاج قاسم وصیت کرد در کنار او دفن شود.🌺
🍃 فصل چهارم :شهادت
به روایت همرزمان و خانواده شهید
.... گفت: «برو دیگر!»
من رفتم و راجی را پیدا کردم و گفتم: «آقامحمد حسين چنین حرفی زده، به نظرم می خواهد همراه شما بیاید. چون با جراحتی که دارد نمی تواند تنهایی برود. در ضمن من هم امروز عازمم.
راجی گفت: «خیلی خوب! پس اگر محمد حسین می خواهد بیاید شما با اتوبوس برو» من قبول کردم و رفتم ترمینال و بلیت گرفتم. از همان جا به خانه محمدحسین رفتم.
گفت: «چی شد؟ » گفتم: «آقای راجی را دیدم، گفت می آیم خانه تان و با هم صحبت می کنیم.پرسید: «شما چه کار کردید؟» گفتم: «بلیت گرفتم و امروز می روم. پرسید: «مگر با ما نمی آیی؟» گفتم: «نه! مثل اینکه جا نیست.گفت: «نه! شما با ما بیا» گفتم: «نمی شود! آقای راجی چنین گفته..گفت: «من اصلا دوست دارم تو این سفر با شما باشم و دلم می خواهد همسفر
باشیم.
گفتم: «آقا فرقی ندارد.» می خواستم خداحافظی کنم که گفت: «چند دقیقه صبر کن من با راجی صحبت کنم.» داخل خانه شد و به سرعت لباس پوشید و به طرف ماشینش رفت تعجب کردم با این عصا چطور می خواهد رانندگی کند ماشین را زد بیرون و گفت: «سوار شو برویم.» با ترس و لرز سوار شدم و کنارش نشستم. او خیلی راحت راه افتاد و به جای پا، عصایش را روی پدال گاز می گذاشت. گفتم: «محمدحسین تو را خدا مواظب باش، این چه کار خطرناکی که تو می کنی؟!
گفت: «نترس! بنشین الآن می رسیم؛ هر چند او بی هیچ دغدغه ای رانندگی می کرد، اما من خیلی ترسیده بودم. مستقیم پیش راجی رفتیم. محمد حسین به ایشان گفت: «باید حسین متصدی را هم با خودمان ببریم. راجی گفت: «جا نداریم! او قرار شده خودش بیاید.»
محمدحسین گفت: «ما می خواهیم توی این سفر با هم باشیم.» و کلی با راجی صحبت کرد تا او را راضی کند که من هم با آنها بروم. محمد حسین من را سوار ماشین کرد و برد ترمینال تا بلیت را پس بدهم.
صبح روز بعد همگی با هم به طرف منطقه راه افتادیم. یادم است در مسیر جاده برف باریده بود. راجی گفت: «بچه های آنجا برف ندیدند، فلاکس را پر از برف کنیم و برایشان ببریم.» پیاده شدیم و فلاکس را پر از برف کردیم، اما وقتی به اهواز رسیدیم، بیشترش آب شده بود.
💫 💫
ادامه دارد 🖋️
🎇
🎇🌼
@Misaagh_Amin🌼
🎇🎇🎇🎇🎇🎇🎇🎇🎇