🎇°•○●﷽●○•°🎇
✨هر روز یک صفحه با کتاب حسین پسر غلامحسین✨
🌺زندگینامه شهیدی که حاج قاسم وصیت کرد در کنار او دفن شود.🌺
🍃 فصل چهارم :شهادت
به روایت همرزمان و خانواده شهید
💫نگران نباش
من به محمد حسین گفتم: «بابا! خدا وکیلی شما بیایید بروید، ما بچه ها را نجات می دهیم. محمد حسین! تو که وضعیتت از همه خراب تر است، قبلا توی خیبر شیمیایی شدی، برو این جا نمان! ماسک هم که نداری، زودتر برو و خودت را شستشو بده!»
گفت: «نترس! نگران نباش با هم هستیم!» خلاصه خیلی اصرار کردم، اما گوش نکرد. وقتی به خرابه های اتاق رسیدیم، صدای حسین متصدی را از زیر آوار شنیدیم که بدجوری داد و فریاد می کرد.
به روایت(حاج اکبر رضایی)
💫بارقه امید
راکت که منفجر شد ساختمان فرو ریخت، من زیر آوار ماندم. آنهایی که توی اتاق نزدیک در بودند، توانستند خودشان را نجات دهند، اما بقیه از جمله خود من، همان جا گیر کردیم. فریاد می زدم و کمک می خواستم، نفسم داشت بند می آمد ناگهان صدای محمد حسین بارقه ای از امید در دلم روشن کرد. صدای صحبت هایشان به گوشم می رسید و مطمئن شدم که نجات پیدا خواهم کرد. آنها کمک کردند تا من از زیر آوار بیرون بیایم. من که اول بیرون آمده، گفته: «وزیری دیندار، دامغائی، کیائی و چند تا از بچه ها هنوز زیر آوارند.»
آنها هر کدام را بیرون می آوردند، شهید شده بود. من نمی دانستم دقیقآ چه کسانی توی اتاق بودند و این کار را مشکل کرده بود. حالم از دیدن پیکرهای پاک
بچه ها دگرگون شده بود و به ذهنم فشار می آوردم.
ناگهان یادم آمدم که شگرف نخعی قبل از انفجار مقابل من نشسته بود. به محمد حسین گفتم: «شگرف هنوز زیر آوار است.» تا این حرف را زدم، همگی دوباره شروع به جستجو کردند، اما نتوانستند او را پیدا کنند. محمدحسین گفت:
این طور نمی شود. بروید لودر بیاورید.
در همین موقع صدایی توجه همه را به خود جلب کرداو شگرف بود که از پشت سر می آمد. گفتم: «تو کجا بودی؟ مگر زیر آوار نماندی؟» گفت: «نه! راه باز شد و من به سمت بیرون فرار کردم.» با آمدن شگرف دیگر بچه ها مطمئن شدند کسی جا نمانده است.
به روایت(حسین متصدی)
💫 💫
ادامه دارد 🖋️
🎇
🎇🌼
@Misaagh_Amin🌼
🎇🎇🎇🎇🎇🎇🎇🎇🎇