🎇°•○●﷽●○•°🎇
✨هر روز یک صفحه با کتاب حسین پسر غلامحسین✨
🌺زندگینامه شهیدی که حاج قاسم وصیت کرد در کنار او دفن شود.🌺
🍃 فصل چهارم :شهادت
به روایت همرزمان و خانواده شهید
💫آقا تو نیا!
بعد از آن انفجار، قرار شد آنها که سالم هستند آن طرف اروند بروند. من، محمد حسین، رمضان راجی، منوچهر شمس الدینی و چند نفر دیگر با هم راه افتادیم. راجی به محمد حسین گفت: «آقا! تو دیگر نیا آن طرف. قبلا شیمیایی شدی، برو خدایی نکرده کار دست خودت میدهی. محمد حسین گفت: «من طوریم نیست، مشکلی ندارم.»
با یک قایق از اروند گذشتیم وارد منطقه عملیاتی شدیم. چند قدمی نرفته بودیم شمس الدینی حالش به هم خورد، چون حالت تهوع اولین مشکلی است که برای
مصدوم شیمیایی پیش می آید. محمد حسین به من گفت: «شمس الدين را ببر و با یک قایق بفرست عقب» به نظر می رسید خودش هم حال خوبی نداشت ولی به فکر دیگران بود. منوچهر را آوردم لب آب و بوسیله یک قایق به آن طرف فرستادم. وقتی برگشتم، محمد حسین پرسید: «چه کار کردی؟» گفتم: «هیچی! فرستادمش عقب. گفت: «خیلی خوب! پس برویم.
هنوز به خط مقدم نرسیده بودیم که محمد حسین هم حالت تهوع پیدا کرد.. شانه هایش را گرفتم: «محمدحسین چی شد؟» گفت: «چیزی نیست.» معلوم بود که خودش را نگه داشته. هر چه جلوتر می رفتیم حالش بدتر می شد. تا جایی که نتوانست ادامه دهد. راجی، محمدحسین را سوار ماشین کرد و گفت: «سریع او را به عقب برگردانید !
💫 💫
ادامه دارد 🖋️
🎇
🎇🌼
@Misaagh_Amin🌼
🎇🎇🎇🎇🎇🎇🎇🎇🎇