#جانم_میرود 🙃
پارت ۳۵
اِ این حاج آقا مرادیه خودمونه مگه نه مریم؟؟چرا عمامه اشو برداشته
مریم سرش را پایین انداخته بود و گونه هایش کمی قرمز شده بود
ـــ شاید چون دارن کار می کنن در آوردن
مهیا نگاه مشکوکی به مریم انداخت
محسن آقا با شهاب خداحافظی کرد و رفت
مهیا صدایش را بالا برد
ــــ شهین جوونم
شهاب که نزدیک دخترا مشغول آب خوردن بود با تعجب به مهیا نگاه کرد
ــــ شهین جونم چیه دختر از مادرتم بزرگترم
مهیا گونه ی شهین خانم را کشید
ـــ چی میگی شهین جون توبا این خوشکلیت دل منو بردی
با این حرف مهیا آب تو گلوی شهاب پرید و شروع کرد به سرفه کردن
وای شهاب مادر چی شد آب بخور
شهاب لیوان را دوباره به دهانش نزدیک کرد
ــــ میگم شهین جونم من از تو تعریف کردم پسرت چرا هول کرد ازش تعریف می کردم چیکار می کرد
آب دوباره تو گلوی شهاب پرید و سرفه هایش بدتر شده بود دخترا از خنده صورت هایشان سرخ شده بود
ـــ مهیا میکشمت پسرمو کشتی
ـــ واه شهین جون من چیزی نگفتم
شهاب زود خداحافظی کرد و رفت
ساراـــ پسرخالمو فراری دادی
ــــ ای بابا برم صداش کنم بشینه با ما سبزی پاک کنه
مهیا از جاش بلند شد که مریم مانتویش را کشید
ــــ بشین سرجات دیوونه...
بسته بندی سبزی ها تمام شده بود همه برای مراسم و نهار به مسجد رفته بودند اما دختر ها آنقدر خسته بودند که ترجیح دادند خانه بمانند و استراحت کنند و عصر دوباره به بقیه ڪار ها رسیدگی کنند
وارد اتاق مریم شدند همه ی دخترها خودشان را روی تخت انداختند
ـــ تختمو شکوندید
ـــ ساکت شو مریم
شهین خانوم که تو حیاط منتظر شهاب بود که بیاید و باهم سبزی ها را به مسجد ببرند
مریم را صدا زد مهیا که به پنجره نزدیک بود پنجره را باز کرد
ــــ اِ شهین جونم تو هنوز اینجایی
شهین خانم خندید
ـــ آره هنوز اینجام مهیا جان شهاب نهارتونو اورده بیاید ببرید
ـــ چشم خوشگلم
ـــ خدا بگم چیکارت کنه دختر من رفتم
تا مهیا می خواست چیزی بگوید نرجس از جایش بلند شد
ـــ من می رم غذاها رو میارم
نرجس که از اتاق خارج شد
مهیا روبه مریم و سارا گفت
ـــ یه چیز میگم ناراحت شدید هم سرتونو بکوبید به دیوار من از این عفریته اصلا خوشم نمیاد
ـــ عفریته؟؟
ساراـــ نرجس دیگه. فدات مهیا حسمون مشترکه
ـــ دخترا زشته
ـــ جم کن بابا مریم مقدس
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸