🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت44🦋 •برسام• منو محمد حسین و حدیث خانم جلوی ماشین من ایستاده بودیم. ساعت ۸ صبح بود. حدیث خانم باید میرفت دانشگاه و دیرش شده بود گفتم.. _میدونم دیرتون شده یه تماس با دلربا خانم بگیرید و ادرس پرورشگاهو ازش بگیرید و بگید میخوایید برید پیشش. گفت. _دروغ بگم؟ گفتم. _نه دروغ نه نگید الان میام پیشت بگید میخوام بیام پیشت ادرسو بگیرید منم برم ازشون معذرت خواهی کنم و برشون گردونم بی بی از دیشب نگرانشه محمد حسین گفت. _زنگ بزن . حدیث خانم سری تکون دادو گفت. _باشه. گفتم. _بی زحمت بزارید رو اسپیکر. باشه ایی گفت. صدای بوق اومد ۵ تا بوق خورد دیگه داشت قطع میشد که صدای زنی به گوشم خورد. _بله؟ حدیث متعجب گفت . _سلام من میخوام با دلربا خانم صحبت کنم. صدای فین فین زن شنیده میشد گفت . _نمیتونه صحبت کنه شما کی هستین؟ گفت. _من دوستش هستم نگرانش شدم میشه بهش بگید کار واجب دارم؟ صدای هق هق زن بلند شد. هرسه نگران به هم نگاه کردیم حدیث خانم بابهت گفت . _خانم چرا گریه میکنید اتفاقی افتاده؟ زن که سعی در کنترل گریه اش داشت گفت. _دلربا بیمارستانه ....چاقو خورده ...حالش اصلا خوب نیست. دوباره گریه کرد. با بهت به محمد حسین نگاه کردم. حدیث خانم یا امام رضایی گفت و نشست رو زمین. محمد حسین گوشی رو گرفت و از رو اسپیکر برداشت وکمی دور شد و مشغول صحبت شد. حدیث خانم با گریه گفت. _الان چیکار کنیم؟وایییی محمد حسین با دو اومد سمت ما و گفت.. _ادرس بیمارستانو گرفتم بشینید بریم. تند تند سوار شدیم و من راه افتادم. ادرسو بهم گفت. ــــــــــــــــــــ با عجله وارد بیمارستان شدیم خودمو به میزی رسوندم که چندتا پرستار اونجا بودن گفتم . _سلام خانم دلربا رستگار کجاست؟ محمد حسین به کمکم اومد و گفت. _چاقو خورده اوردنش اینجا. پرستار سری تکون داد و گفت. _طبقه ی پایین اتاق عمل. تشکری کردیمو به سمت آسانسور حرکت کردیم ولی هرچی زدم رو دکمه نیومد. حدیث خانم رفت سمت پله ها و گفت.. _از پله بریم. پله ها رو دوتا یکی رد کردیم و تابلوی بخش اتاق عمل رو دیدم پیچیدم سمت راست. یه راهرو بود و تهش یه در که با رنگ قرمز نوشته بود (اتاق عمل) روی صندلی دوتا خانم بودن یه خانم مسن و یه خانم جوان و یه دختر بچه ی ۸_۹ ساله با دستای خونی که داشت گریه میکرد و خانم جوان سعی در اروم کردنش داشت. حدیث خانم جلو تر رفتو گفت.. _سلام دلربا اینجاست؟ خانم جوان به سمت ما اومد و گفت _سلام بله شما بودین زنگ زدین؟ محمد حسین جوابشو داد. پرسیدم. _چه اتفاقی افتاده؟چه جوری چاقو خورد؟حالش چطوره؟ بچه با گریه گفت. _تقصیر منه عمو خاله واسه نجات من چاقو خورد. دوباره گریه کرد. خانم مسن بغلش کرد و گفت. _آروم باش عزیزم . خانم جوان با صدای لرزونی گفت. _صبح داشتیم بچه هارو سوار سرویس میکردیم که برن مدرسه دلربا دم در بود یهو صدای جیغ اومد تا به خودم اومدم دیدم دونفر فرشته رو دزدیدن و دلربا افتاد دنبالشون تا رفتم نگهبانو صدا زدمو رفتیم رنبالشون کمی طول کشید سر کوچه ی بن بست صدای گریه های فرشته رو شنیدیم اونا داشتن میبردنش که نجاتش دادیم بعد با هق هق گفت. _دیدیم دلربا خونی رو زمین افتاده و هوش نیست دیگه نتونست ادامه بده گریه اش شدت گرفت و با گریه خودشو تو بغل حدیث خانم انداختو گفت. _بیچاره دلربا خیلی وقته تو اتاق عمله. پاهام سست شد رفتم و روی یکی از صندلی ها نشستم. محمد حسین سعی داشت همسرشو اروم کنه . خانم مسن هم خانم جوان رو برد کنار خودش رو صندلی نشوند و پرسید. _شما کی هستین؟ حدیث خانم جوابشو داد. _من دوستشم ایشونم همسرمه و ایشونم استاد دلربا هستن. خانم مسن اشکاشو پاک کردو گفت _براش دعا کنید . -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده: