🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت48🦋 کلاس دارم یه هفته از همه چیزم عقب افتادم پانسمانمو عوض کردم با بی بی خداحافظی کردمو رفتم دانشگاه. دیشب مهسا برام جزوه های این هفته رو اورد و سر سری خوندمشون امروز دوشنبه است و با آرتین و برسام کلاس دارم. ــــــــــــــــــــ سر کلاس آرتین بودم. مهسا به مدیریت دانشگاه اطلاع داده بود که چه اتفاقی واسم افتاده پس غیبتم موجه بوده. درس دادنش که تموم شد گفت. _قراره جمعه بریم اردو صدای دست بچه ها بلند شد. بچه ها شروع کردن به سوال پیچ کردن ارتین. دستاشو اورد بالا و گفت _وایسین الان خودم میگم . همه ساکت شدن. _یه هفته ایی قراره بریم گیلان و گیلانگردی داریم هرکس میخواد بیاد باید بره ثبت نام کنه. یکی از بچه ها گفت. _استاد چه جوری میریم؟ گفت. _قرار شده چندتا گروه بشیم و هر گروه دست دوتا استاد باشه. هرچی تعداد بیشتر باشه گروه ها هم بیشتر میشن. بعد گفتن وقت تمومه داشتم میرفتم که گفت بمونم. مهسا برام چشم و ابرو اومد که منم چشم غره ایی نثارش کردم. کلاس که خالی شد اومد نزدیکم قشنگ رو به روم ایستاد فاصله مون ۲۰ سانت بیشتر نبود. گفت. _حالت خوبه؟ کمی عقب تر رفتمو گفتم _بله ممنون. گفت _وقتی مدیر دانشگاه گفت چاقو خوردی خیلی نگران شدم خوشحالم که خوبی. گفتم. _ممنونم استاد میتونم برم؟ گفت _باشه برو ولی نمیفهمم چرا انقدر از من فرار میکنی. گفتم _اخه من چرا باید فرار کنم؟ببخشید دیرم شده. لبخند دختر کشی تحویلم داد که چال گونه اش رو به نمایش گذاشت. گفت _برو . تند تند از کلاس خارج شدم. شکمم درد گرفت. دستمو گذاشتم رو شکمم. که مهسا رو تو راهرو دیدم. به دیدن قیافه ام به سمتم اومد و کمکم کرد برم تو حیاط. به سختی یه گوشه نشستم مهسا برام کمی اب اورد. یکم خوردم که گفت _کاش میموندی و استراحت میکردی. گفتم. _عقب میوفتم. گفت _بریم اردو؟ گفتم _نمیدونم راستش حوصله ندارم. گفت. _حالا درموردش فکر کن. باشه ایی گفتم یکم بعد رفتیم سر کلاس برسام اخرای کلاس دیگه درد امونمو بریده بود. گرمم شده بود و عرق کرده بود. چشمام به زور میدید. برسام متوجه ی حالم شد. نگاهی به ساعتش کردو گفت. _بچه برای امروز بسته میتونید برید از جام به کمک مهسا بلند شدم که برسام گفت. _خانم رستگار و خانم سهیلی شما بمونید. دوباره نشستم. کلاس که خالی شد برسام با عجله به سمتمون اومد با فاصله کنار میزم ایستاد و گفت. _حالتون خوبه؟ مهسا به جای من جواب داد. _داره تو تب میسوزه یکی کاری کنید. برسام نگران نگاهم کرد گفتم. _من خوبم برم خونه خوب میشم. روبه مهسا گفت. _باید بریم بیمارستان لطفا کمکش کنید بلند شه. با کمک مهسا رفتیم بیرون محوطه خالی بود بچه های ما که رفته بودن بقیه هم کلاس داشتن. مهسا کمکم کرد و پشت نشستم. مهسا کنارم نشست و منو در آغوش گرفت. تا رسیدن به بیمارستان سکوت بینمون حکم فرما بود. بعدشم رفتیم و به من سرم وصل کردن بعد تموم شدن سرم حالم بهتر شده بود مهسا رو رسوندیم خونش و خودمون برگشتیم خونه. درد داشتم ولی خیلی بهتر شده بودم. بی بی برامون غذا کشید بعد خوردن غذا خیلی بهتر شدم. رفتم بالا و استراحت کردم. چشمام کم کم گرم شد. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده: