آتش... آتش... آتش زیاد دیده‌ایم. از پشت درب خانه‌ای در مدینه، تا تنور خانه‌ای در کوفه، تا فرودگاه بغداد و تا ارتفاعات ورزقان. آتش زیاده دیده‌ایم. به قدمت هزارسال. دائم آتش بر آشیان ما بوده، هیزم به پشت درب‌هامان. هزارسال سوخته‌ایم، دود استنشاق کرده‌ایم، بلدیمش. بلدیم بسوزیم. ذکر «يا نارُ كُونِي بَرْداً وَ سَلاماً» زمزمه همیشه‌ی لب‌هامان میان شعله‌ها بوده. سوختن سرنوشت ماست برادر. گریزی از سرنوشت نداریم ما. ققنوس‌واران شعله‌نشین‌ایم ما. اما... اما آتشِ بر خیمه... آتشِ بر دامن و چادر... آتشِ بر دختربچه‌ها... جیغ و دویدن میان خیام... آه. ما را بسوزانید. شعله بر خانه‌هامان بزنید. مردان بزرگ قبیله‌مان را باز غفلتا به راکتی یا موشکی بسوزانید. میسوزیم. سوی خیمه‌هامان اما نروید. ما آتش بر خیمه را، «علیکنّ بالفرارِِ» دخترکانمان را، حریق بر چادرهای سیاه نوامیس‌مان را کاش که نمی‌دیدیم باز. شعله بر جسم ما می‌نشست کاش و بر عروسکان دخترکان سه‌ساله‌مان نه. شعله در جان ما می‌خزید کاش و بچه‌ها و زنان‌ و مریض‌هامان «یامحمداه» گویان، سانت‌به‌سانت وجودشان نمی‌سوخت آرام‌آرام. دور خیمه‌ها باز آشوب نمی‌شد کاش. آه. جرحاً علی جرح. حزناً علی حزن. ما سوختیم اما آتش بر خیمه‌های نینوا اگر دنباله‌ ما را توانست که بمیراند، آتش بر خیمه‌های رفح هم خواهد توانست. ما زنده‌ می‌مانیم باز؛ سوختگانی زنده. سوختگانی ایستاده تا روز وعده داده شده؛ تا آتش بر هستی جهانتان اندازیم و بر تل بلند خاکسترهای سیاهتان، بیرق لااله‌الا‌اللّه برافرازیم. دور نیست روز وعده‌مان، بسوزانیدمان هنوز. «مهدی مولایی»