📚 👈 دوستی خدا مرز ندارد ابن مبارک می گوید: در سالی که قحطی شدیدی عارض شده بود وارد مدینه شدم. دیدم مردم برای طلب باران از شهر خارج می شوند من هم با آنها همراه شدم در این هنگام غلام سیاهی را دیدم که با دو قطعه پارچه خشن خود را پوشانده بود همراه جمعیت آمد و در کنار من نشست، شنیدم که می گفت: گناه زیاد انجام داده ایم و اعمال بدی بجای آورده ایم، تو باران را از ما منع کرده ای تا ما را ادب کنی، از تو می خواهم ای مهربان و رئوف و ای کسی که بندگانت جز خوبی از تو نمی شناسند، باران بر این مردم بفرست در این لحظه...او مرتب می گفت: الساعة الساعة... تا اینکه ابر در آسمان پدیدار شد و باران شدیدی باریدن گرفت. ابن مبارک می گوید: به شهر بازگشته و نزد فضیل رفتم او به من گفت: چرا غمگین و ناراحت هستی؟ گفتم برای اینکه یک غلام سیاه، در تقرب به خدا از ما پیشی گرفت و خداوند او را بیش از ما دوست می دارد. قصه را برای او تعریف کردم فضیل همین که این مطلب را شنید صیحه ای زد و بیهوش شد. 📚 ✍ سید مهدی شمس الدین 🌺🇮🇷 @Mobin_rfm