✨✨✨✨✨✨ رمان: قسمت_شصت‌و‌دوم برای کادر پزشکی خیلی جالب بود که آدم مذهبی و این قدر تقلا وجنب و‌ جوش! با گوشی فیلم می گرفت . یکی از پرستارها می گفت : « کاش میشد از این صحنه ها فیلم بگیری ، به بقیه نشون بدی تا یاد بگیرن ! » قبل از اینکه بچه را بشویند ، در گوشش اذان و اقامه گفت . همان جا برایش روضه خواند ، وسط اتاق زایمان ، جلوی دکتر و پرستارها .. روضه حضرت علی اصغر .. آنجایی که لالایی می خوانند . بعدهم کام بچه را با تربت امام حسین برداشت اصرار می کرد شب به جای همراه بماند کنارم . مدیر بخش می گفت : « شما متوجه نیستین اینجا بخش زنانه؟!» دکتر را راضی کرده بود با مادرم بماند ، اما کادر بیمارستان اجازه ندادند . تا یازده دوازده شب بالای سرم ایستاد . به زور بیرونش کردند باز صبح زود سروکله اش پیدا شد چند بار بهش گفتم : « روز هفتم مستحبه موهای سربچه رو بتراشیم!» راضی نشد .. بهش گفتم : « نکنه چون خودت درد بی مویی کشیدی ، دلت نمیاد؟! » می گفت : « حیفم میاد!» امیر حسین سیزده روزه بود که بردیمش هیئت ، تولد حضرت زینب (ع) بود و هوا هم خیلی سرد و هیئت شلوغ ، مدام به من می‌گفت : « بچه رو بمال به درودیوار هیئت!» خودش هم آمد بردش قسمت آقایان و مالیده بودش به درودیوار هیئت ✨✨✨✨✨✨