تحمل ازدحام را ندارم ، از دورهمی خانوادگیمان خارج میشوم و به اتاقک کنج حیاط پناه میبرم . واردش که میشوم رایحهی گلها ریههایم را لمس میکنند و کتاب شعری که باد لابهلای برگهایش پیچیده مرا به سمت خود سوق میدهد . روی صندلی زهوار در رفته مینشینم ، صفحههای کتاب را ورق میزنم ، شعرهایش دلبرند همچون ؛ زلفهای بلند و پریشان تو . در تنهاییهایم هم دست از سرم برنمیداری . دستم را دور لیوان چای حلقه میکنم ، گرم است مثل دستهای تو ... چند سطری از شعرها را میخوانم اما ؛ خیالت که در سرم جولان میدهد ، قافیهها را به هم میریزد . کنار گلدانِ شمعدانیِ ، سیبِ خوشبویی خودنمایی میکند ، عطرش که همهجا پیچیده همچون ؛ عطرِ تو . اما آنچه مرا به خود مجذوب کرده سرخی آن سیب است ، سرخیاش به لبهای تو میماند . به اینجا پناه آورده بودم که کمی آسوده باشم اما ؛ تو در گلویم گیر کردهای . شاید بتوان از ازدحام فرار کرد اما ؛
از تو؟ هرگز .
#عکاسی_مجاهد
#روزمرگی_یک_دیوانه