#عشق_پایدار
#بخش۱۱
♥️عشق پایدار♥️
#نشر_فقط_با_آیدی_زیر_مورد_رضایت_است.
🆔
@Modafeane_harame_velayat
پنج سال گذشت,پنج سالی که بربتول هرسالش ده سال طول میکشید پپنجاه سال میشد درغربت وبی خبری وتنهایی گذشت...
دراین پنج سال یک بار اقاعزیزتنها وبه طور ناشناس ومخفیانه به آبادی بتول ,همسر عزیزش ,رفته بود تاازاوضاع انجا اطلاع کسب نماید وبادیدار ماه بی بی وفهمیدن حوادث بعداز عقدشان وفوت عبدالله,صلاح براین دیدند که به آبادی,برنگردند,آقا عزیز به توصیه ی ماه بی بی مرگ عبدالله ,پدر بتول رااز همسرش مخفی داشت تا دردی بردردها وغمی برغمهای همسرش نیافزاید....
اینک ,اقا عزیز ملای مکتب خانه بود,مردی باایمان ومهربان که صاحب پسری چهارساله به نام(عباس) بود
ودختران وپسران آبادی دراین چندسال ازاموزشهای اقاعزیز بهره ها برده بودند
بتول هم که اینک زن جاافتاده ای بود,بیکار ننشسته وبرای پرکردن تنهاییهایش وآرام کردن غمهای درونش رو به هنر اورده بود ,طرحهایی راروی انواع لباس وپرده و...میافرید وباسرانگشتان هنرمندش میدوخت وبه انها جان میداد...
جهاز اکثر نوعروسان روستا وحتی روستاهای اطراف مزین به طرحهای بی نظیر بتول خانم بود...مردم روستا بی خبر ازگذشته ی پرالتهاب این زوج, آنها را خوشبخت ترین زوج دنیا,قلمداد میکردند واحترام خاصی برای این خانواده قایل بودند.
بتول نقشه های ماهرانه ای برای انواع گلیم وقالی میکشید وتوسط مرد دوره گردی که هراز گاهی به ابادی میامد به تمام دور واطراف میفرستاد واین روزها کار سعدالله ان مرد دوره گرد تماما به سفارش گرفتن برای بتول ختم میشد وصدالبته پول خوبی هم از این راه درمیاورد اما بتول برای پول کار نمیکرد اوبرای خودش,برای دلش وبرای پرورش روح لطیفش طرح ونقشه میکشید واز خود به یادگار میگذاشت,اما این ایام حال این دختر هنرمند واین مادر دلسوز,روبه راه نبود.
بتول دوباره بارداربود وماه های اخر بارداریش رامیگذراند ,مدتی میشد که تبی جانکاه بر وجودش,افتاده بود.داروهای زنان کارازموده روستا ,کوچکترین اثری نمیکرد..بدن ضعیف بتول هرروز ضعیف تر ورنجورتر میشد.
آقا عزیز دیگر تاب دیدن وآب شدن همسرش رانداشت,تدارک سفری دید تا اورا به شهرنزد طبیب ببرد.
وقتی به بتول گفت که باید به شهربرویم بامخالفت بتول مواجه شد.
بتول گفت :میدانم درد من ازچیست وچاره اش چیست,اگربه من محبتی,دارید یکبار مرابه دیدن خانواده ام ببر تا آرام گیرم....
اقا عزیز بین عقل واحساس گیرافتاده بود,عقلش میگفت به,شهربرو واحساسش میگفت خواسته ی,همسر عزیزش را اجابت کند.
بالاخره تصمیم گرفت اورا نزد خانواده اش ببرد وبعد ازان راهی شهرشوند برای مداوا...
بتول خوشحالی زایدالوصفی پیدا کرد,برای لحظاتی تمام ضعف درونش پرکشید وبه اقاعزیز اطمینان داد که این کار به مصلحت است وبهترین کاریست که میشدانجام داد ....
وبا حالی خراب اما روحی ارام تدارک سفر دیار را میدید
ادامه دارد ....
#براساس واقعیت
#نشر_فقط_با_آیدی_زیر_مورد_رضایت_است.
🆔
@Modafeane_harame_velayat
#بخش۱۲
♥️عشق_پایدار♥️
صبح تازه از مشرق زمین طلوع کرده بود که این خانواده ی سه نفره بارسفر بستند تا دوباره راهی آینده ای مبهم شوند اما این بار امید وصال عزیزان سفرشان راشیرین میکرد.....
اما بازی روزگار بازیها داشت به کار...
سفرسه نفرشان باشوروشوقی درون بتول میجوشید, شروع شد اما این زن بیمار ,علاوه براحساس خوش ایندی که از ابتدای سفر داشت,احساسی مبهم از حرکات شوهرش در وجود خود حس میکرد,بتول میدید ازابتدای سفر, شوهرش درفکراست وکمترسخن میگوید ,گاهی به نقطه ای خیره میشد وگاهی نگاهش را از نگاه پرسشگر همسرش میدزدید,گاهی احساس میکرد عزیز,حرفی را در دهان میچرخاند تا بگوید اما بازهم سکوت را بر گفتن ترجیح میداد,دلیل این سکوت رانمیفهمید اما بنا را گذاشت بر استرس ناشی از آینده....
آقاعزیز ذهنش درگیربود,نمیدانست بعدازگذشت پنج سال ,اگر خان وخانزاده ازبرگشتشان بویی ببرند چه برخوردی میکنند وازاین مهم تر چگونه فوت عبدالله را مرگ پدر را پدری که جانش را بر سرازدواج انها داده بود ,به همسربیمارش بگوید………
از ابتدای سفر ,بتول طوری رفتارمیکرد که حالش,روبه بهبود است,مدام با عباس خنده وشوخی میکرد وگاهی با نگاهی لبخندبه سوی اقاعزیز میفرستاد اما هرمی جانکاه از درون تنش شعله ور بود وحالش انچنان که نشان میداد خوب نبود,تبی آتشین وجودش رامیسوزاند ورنگ رخسار زیبایش,راگلگون میکرد.
خودش راباعباس این پسرک شیرین سخن سرگرم میکرد,ازوطنش وزیباییهای ابادی,ازمادروخاله های فرزندش,از پدربزرگ مهربان عباس,برایش قصه ها میگفت تا رنج سفر وطول راه,کوتاه شود.میسوخت ومیگفت,میگفت وغرق خاطرات سالیان کودکی وقد کشیدنش میشد...گاهی احساس میکرد در اتاقک خانه پدری بین ماه بی بی وعبدالله نشسته وچای دیشلمه را به لب میبرد...بتول غرق خاطرات شیرین گذشته با همسر وفرزندش طی مسیر میکرد