#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ارزش_های_زندگی
#قسمت_هفدهم
جنس و ذات آدمهارو توی سفر میشه شناخت…..آرسام خیلی تغییر کرده بود…..نمیخواهم خودمو تبرئه کنم،،،شاید من هم همسفر خوبی براش نبودم ولی آرسام کلا عوض شده بود و اون پسر همیشگی نبود…..کاملا مشخص بود که از رفتار و حرکات دلبر خوشش میاد و مرتب ازش پیش من تعریف میکرد و ازش بعنوان یه زن نمونه اسم میبرد……
الانکه فکر میکنم اصلا چیزی بخاطر نمیارم و نمیدونم چطوری رفتیم متل قو و چیکار کردیم!؟از مکانهای دیدنش هیچ لذتی نبردم…..
فقط یادمه که همونجا توی متل قو اقامحمد متوجه ی حالت و ناراحتیم شد و از آرسام خواست که برگردیم تهران……
درسته که دلبر یه کم مقاومت کرد و گفت هنوزیه هفته نشده  و دو روز هم بمونیم ولی انگار فقط اقا محمد منو درک میکرد و اصرار به برگشت داشت……..
بالاخره بسمت تهران راه افتادیم…..بقدری حالم گرفته و بد بود که فقط به جاده نگاه میکردم تا ببینم کی تموم میشه…..
برعکس من انرژی دلبر تمومی نداشت ،…توی ماشین میرقصید و جیغ میکشید،،..،،آرسام که حسابی حالش خوب بود تمام جاده رو به کل کل و سبقت گرفتن از ماشینشو گذروند،….
نزدیک تهران بودیم که تازه متوجه ی من شد و کمی از سرعت و هیجانش کم کرد و بعداز یه نگاه کوتاه گفت: چته نسیم؟؟؟؟….
پوزخندی زدم و گفتم:هیچی!!….
آرسام یه کم صداشو برد بالاتر و گفت:با تیکه باهام حرف نزن….منظورتون بگو…..
با حرص گفتم:فکر نکنم بتونم ،منظورمو برسون ،،آخه هر چی باشه من بچه ام و بلد نیستم به خودم و شوهرم برسم……
آرش عصبانی گفت:اره ..،،.اره….میدونی چرا؟؟؟چون همه چیز برات آماده و فراهمه……اما باز هم ناراضی هستی…..ساکتی…..سردی…،،میدونی منظورم از سرد چیه؟؟؟یا اونو هم نمیدونی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
با عصبانیت گفتم:اره میدونم،،.خوب هم میدونم…..چون مثل بقیه جلف نیستم سردم؟؟؟درسته؟؟؟؟
آرسام گفت:این بعضیها که میگی با تمام مشکلات مالی و بچه داری و کنار اومدن با شوهر معتادش باز همش میخنده…..با روحیه ایی که داره دل همه رو باز میکنه……مثل یه دختر نوجوونه همش در حال جنب و جوشه……..به خودش حسابی میرسه و وقت کم نمیاره…….تو کی دیدی اون اخم داشته باشه مثل تو…؟؟؟؟حالا تو بهش میگی جلف؟؟؟؟؟؟؟؟
باورم نمیشد که آرسام  داشت دلبر رو به یه چشم دیگه میدید…..آرایش جلف و غلیظش و لباسهای تنگ و بدن نماش برای آرسام رسیدن به خودش بود و شر و شور و مشروب خوردن و قلیون کشیدنش هم شاد و شنگول بودنشو برای اون نشون میداد،..،،.
گفتم:من هم مشروب بخورم میتونم قهقهه بزنم…….
آرسام گفت:خب بخور…..اگه فکر میکنی با مشروب میتونی شاد باشی و برقصی چرا اینکار رو نمیکنی،؟؟؟؟؟چرا لباس زیر هایی که برات با هزار دلخوشی خریدم رو یک بار هم نپوشیدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
توی ذات من دعوا و کل کل نبود……یاد نگرفته بودم که برای هر حرفی  جمله ایی آماده داشته باشم………
سکوت کردم،…..چاره ایی جز سکوت نداشتم…..خفه خون گرفتم……چون تا حدودی حق رو به آرسام میدادم…….سعی کردم عاقلانه رفتار کنم،،،،،بهترین راه کار قطع رابطه با دلبر بود…….پای دلبر رو باید از زندگیمون میبریدم……
با چشمهای پراز اشک به جاده خیره شدم……آرسام از حرفهاش پشیمون شد و ازم عذرخواهی کرد و سعی کرد ازم دلجویی کنه اما آبی که ریخته شده بود دیگه نمیشه جمعش کرد……
بالاخره رسیدیم تهران و از همون توی ماشین از دلبر و شوهرش خداحافظی کردیم…..بعدش از آرسام خواستم منو برسونه خونمون،.،،،..(میتونستمبرمخونه ی آرسام اما اصلا حالم خوب نبود)……
آرسام منو رسوند و یه خداحافظی خیلی سرد باهم کرد و رفت……
با پر و بال شکسته رفتم داخل خونمون……
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 
🇮🇷 
@Modafeane_harame_velayat