#داستان_زندگی
#سپیده
#قسمت_بیستم
ومن با بغض و گریه به شوهرم گفتم خیلی بی وجدانی..چند ساله با بدی خوبیت ساختم.
با تمام بدبختی و بی ابرویی پسرت ساختم
بعد تو دخترمو میندازی بیرون..حالا دارم برات.
کلی بحث و دعوا و نفرین اخر رفتم تو تخت پسرم نا چندساعت برای دخترم گریه کردم.
پیام دادم دخترم ببینم کجاست رسیده بود خونه دوستش.
باز بخاطر پسرم اجبار به این زندگی کثیف شدم.افسرده شدمو اون لحظه رو توی ذهنم یاداوری میکردم و گریه میکردم
کسی نمیتونست درکم کنه که چی میکشم
۲ماه گذشت و نذاشتم پسرش بیاد خونم.نزدیک عید بود.من مشغول شست و شو وتمیز کاری شدم و مشغول.
که پسرش باز شروع کرد با پدرش جنگ و دعوا که من تو پارک میخوابم و باید برام خونه بگیری.
خونه عمو و عمه هاش میرفت دوش میگرفت.مادرش که واقعا ازش خسته شده بود و من درکش میکردم
دیگه از بس پسرش پیش مردم ابروریزی کرده بود کل خانواده تصمیم گرفتن بفرستنش کمپ.شوهرم طبق معمول دل نداشت اما حتی مادر پسرش هم گفت امنیت جانی ندارم این باید بره کمپ.و یک روز که تو خیابون نزدیک خونه عموش با لباس روی کولش غرغرمیکرد و سرصدا از طرف کمپ اومدن بردنش
بعد شب شوهرم و زن سابقش براش خرید کردن و لباس دادن.قراربود۳ماه بمونه اما مادرش گفت حداقل۶ماه باشع اون تو
بالاخره رفت و شوهرم هرروز میرفت و هی زنگ میزد به کمپ که ببینه چه خبره
اونجا روانشناس گفت این مغزش مشکل داره و کلی باید روش کار کرد و ماشروم میکشه قارچ سمی هست به فارسی.
عید شد و لحظه سال تحویل شوهرم نه بهمون تبریک گفت نه یه عیدی دست بچه دادتقاص گند کاری پسرشو داشت از ما میگرفت.
تلخی هاش برای ما بود.با روی خوش میرفت پیش پسرش و براش خرید میکرد. و پول میداد
چقدر روحم خسته بود..جسمم بزور خودشو میکشید.خسته از همه چیز این دنیا.
۳ماه شد۴ماه و بالاخره اول تابستون اومد بیرون از کمپ.پدرش خوشحال رفت دنبالش.
قرار شد پیش مادرش بمونه.مادرش شوهر نکرده بود هنوز و خانه پدری بود.
۱۰ روز اول خوب بود اخلاق پسرش اما کم کم گیر دادن هاش شروع شد.
هیچی دیگه سر نا سازگاری داشت با مادرش و جنگ راه مینداخت و یه شب دیدم همراه شوهرم اومد خونه..اعصابم خورد شد چون نمیخواستم ببینمش..گفتم چرا اوردیش مگه قرار نبود دیگه نیاد..برگشت گفت چه غلطا اختیار خونمو ندارم؟توباید بهم بگی چیکار کن چیکار نکن!؟؟
خدایا تحمل بحث نداشتم.پسرم دیگه عصبی شده بود..چون داداشش جلوی اون زده بود در و پیکر و تمام شیشه های خونمو شکسته بود شاهدش بود.و ترس تووجودش بود.
چقدر عذاب داشتم..دلم به حال خودم میسوخت.ببشتر از همه خانوادم نگرانم بودن که یه موقع تو دعواها خدایی نکرده بلایی سرم بیاد.
همه موافق طلاق من بودن..وحق داشتن
خواهرم ناهید تازه ازدواج مجدد کرده بود و خونمون رفت امد داشتن.شوهرم با این باجناقش خوب بود.ما میرفتیم و اونا میومدن.
تا یه روز که دخترم از حرصی که از شوهرم داشت به شوهر خالش گفت که شوهرم مامانم پشت سرت چرت پرت میگه
و این داستان باعث شد بین باجناق ها خراب بشه.و رفت امد هم تمام شد
صابخونمون خونشو میخواست و ما توی گرمای تابستون دنبال خونه میگشتیم.چقدر اجاره ها بالا بود حتی قدیمی ترین خونه،من دنبال ویلایی شوهرم دنبال اپارتمان .سر همین مسائل هم دعوا داشتیم.
کلا که شوهرم میگفت بریم سرایداری.من قبول نمیکردم نوکر تهرانی نشین بشم
۱ماه گشتیم و پیدا نکردیم .و.
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🇮🇷
@Modafeane_harame_velayat
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾