قسمت ۳۲ فصل پنجم : خداحافظ مادر قسمت ششم به توصیه‌ی دکتر چند هفته‌ای در رختخواب افتادم. حال خودم بد بود، تمام تنم کوفته شده بود؛ اما شکر خدا حسین سالم بود و بلایی سرش نیامد. کم‌کم بهتر شدم و توانستم سرپا شوم. رجب نیمی از حیاط را تبدیل به مغازه کرد و کرکره انداخت. حیاط را شن و ماسه ریختیم. کم‌کم بنّاها بساطشان را جمع کردند و رفتند. خانه تکمیل نشده بود؛ مجبور بودیم به همان چهاردیواری دلمان را خوش کنیم. اتاق بزرگ جلوی حیاط را سفید کردیم و وسایلمان را داخلش چیدیم. اتاق نیمه‌کاره‌ی پشتی را به وجیه‌الله دادیم. مغازه را هم به داییِ رجب اجاره دادیم تا کار نجاری‌اش را شروع کند. آمدم نفسی بکشم که خانه‌ی نیمه‌کاره‌ام شد مثل مسافرخانه سیداسماعیل! فامیل‌های شهرستانی رجب فهمیده بودند او صاحب خانه شده، هر کسی که گذرش به تهران می‌افتاد، چند روزی رختخوابش را خانه‌ی ما پهن می‌کرد و بعد می‌رفت. کارم شده بود پذیرایی از میهمانان سرزده. روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🎁 @BEIT_Al_SHOHADA 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat 🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش رو به بالا قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید 📙