🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄
🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده
#توّاب
🍃قسمت ۱۵۱ و ۱۵۲
دلمو زدم به دریاو پیامی رو نوشتم و فرستادم
📲_سلام سوجان خانم امشب قابل ندونستید حتی از اتاقتون بیرون بیایید!باشه مشکلی نیست حرف زیاد هست و من ناتوان
{ فقط نخواه که دست بکشم از تویی که هوای
بیقراریت نفسی برایم نمیگذارد}
🍃سوجان
خسته از شیفت کاری به اتاق استراحتم رفتم گوشیم رو چک کردم.
پیام داشتم از آقا محمد!
بعد از باز کردن پیام تیکه به تیکه که پیام رو میخوندم جواب هم میدادم.
📲_سلام آقامحمد امشب اصلاً قابل ندونستی حتی سراغی بگیری تابدونی من اصلا خونه نیستم باشه مشکلی نیست
به تیکه ی اخرپیامش که رسیدم
لبخندی رو لبم نشست که این لبخند خستگیم رو از تن بیرون کرد.
انگاری دل من هم دنبال نشونه ای بود
انگار دلم میخواست به دلش اعتماد کنم
تیکه اخرش رو بدون جواب گذاشتم و پیام رو فرستادم.
زیاد طول نکشید که با جوابش خندم بلندتر شد.
در جواب پیامم نوشته بود
📲_ چشمهام لوچ شد از بس با نگاهم کل خونه رو رسد کردم تا شما رو ببینم دلم خواست سراغتون رو بگیرم ولی جرأت نکردم...
🍃ادامه دارد....
🍃کپی با ذکر صلوات هدیه به شھید مجید بندری
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🆔
http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
🆔
https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل
لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش🔺🔻 قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید.
#ممنونکهبانشرلینکماراحمایتمیکنید.
#توّاب