❣گفتگو با مادر بزرگوار شهید مدافع حرم محسن حججی🕊 ☘شهید فرزند چندم شماست و متولد چه سالی است؟ محسن بیست‌ و یک تیر ۱۳۷۰ به دنیا آمد، آن زمان من 25 سال داشتم. من پنج فرزند دارم و محسن فرزند سوم من است. 16 سالم بود که ازدواج کردم و زود هم بچه‌دار شدم. دو پسر و سه دختر دارم. ☘چقدر بچه‌هایتان را تشویق می‌کردید که در راه اسلام و مبارزه با دشمن پیشرو باشند؟ ما خانواده‌ای مذهبی هستیم. عموهای شوهرم روحانی هستند. ما خیلی به مبارزه در راه اسلام اعتقاد داشتیم. محسن هم از بچگی خیلی به امام حسین(ع) علاقه داشت. در همه مجالس مذهبی او را با خود می‌بردم. شب‌های جمعه پدربزرگش مراسم داشت. همیشه در آن مجالس حضور داشتیم. زمانی که هفت سالش بود زیارت‌نامه عاشورا را یاد گرفته بود و از حفظ آن را می‌خواند. چون او را به مراسم مذهبی می‌بردم، علاقه زیادی به امام حسین(ع) و ائمه داشت. پدرش هم قبل از ازدواج ما و در دوره عقد همیشه جبهه بود. من هم همیشه بچه‌هایم را تشویق می‌کردم و برایشان از خاطرات جبهه رفتن پدرشان می‌گفتم. به آنها می‌گفتم پدرتان چند سال در جبهه‌های جنگ بود شما هم اگر جنگی پیش آمد می‌توانید بروید و من مانع تان نمی‌شوم. ☘از حرف‌هایتان متوجه شدم که فرزندتان استعداد خوبی در یادگیری داشتند، در دوران مدرسه چقدر علاقه به درس داشت؟ درسش خوب بود اما علاقه شدیدی به قرآن و درس دینی داشت. اغلب بچه‌های مدرسه‌شان صدای خوبی داشتند و در مراسم صبحگاه شرکت می‌کردند اما محسن همیشه جلوتر از همه اعلام آمادگی می‌کرد که قرآن و دعا را بخواند. کتاب خواندن را خیلی دوست داشت مخصوصا به کتاب‌های مذهبی علاقه شدیدی داشت. زمانی که هشت سالش بود به کانون مقداد می‌رفت. آنجا گروه سرود تشکیل دادند و قرآن می‌خواندند و فعالیت‌های هنری و مذهبی زیادی انجام می‌دادند. نجف‌آباد شهری مذهبی است و از دوره جنگ تحمیلی تاکنون شهدای زیادی از این شهر نام‌شان به یادگار مانده است. سردار احمد کاظمی، شهیدان حجتی و... حتما فرزند شما در مقطع‌های مختلف تحت‌تاثیر این افراد بوده است، مخصوصا در دوه نوجوانی‌اش که دیگر خبری از جنگ نبود. بله، علاوه‌ بر خانواده‌اش، محیطی که در آن زندگی می‌کرد هم بر روحیاتش تاثیر داشت. او عاشق سردار قاسم سلیمانی بود. حتی تا روز آخر که داشت می‌رفت باز تکرار می‌کرد که من چه زمانی می‌توانم سردار را ببینم. بعد ازخدمت سربازی اشتیاقش برای حضور داوطلبانه در سپاه بیشتر شد و رفت ثبت‌نام کرد و قبولش کردند. البته شرایطش را داشت و با توجه به این مساله همان روز اول در سپاه پذیرفته شد. جزء افراد لشکر هشت زرهی شد. بچه‌های زیادی از این لشکر تاکنون شهید شده‌اند. بچه من دهمین شهید این لشکر است. ☘البته من شنیده‌ام پسر شما قبل از اینکه به این لشکر بپیوندد در موسسات فرهنگی زیادی فعالیت داشته و همیشه دوستان و نزدیکانش را به کتاب‌خوانی دعوت می‌کرد؟ بله، مخصوصا در موسسه شهید کاظمی خیلی حضور فعالی داشت. با دوستانش کتاب‌های قدیمی‌تر، کتاب شهر را تحویل می‌گرفتند و می‌فروختند و پولش را برای مناطق محروم می‌فرستادند. از این دست فعالیت‌ زیاد انجام می‌داد. محسن هیچ وقت برای کمک به مردم محروم چیزی دریغ نداشت بلکه برایشان بی‌تابی هم می‌کرد. خانواده‌ها در نجف‌آباد بسیار قانونمند به ازدواج سنتی هستند. ☘زمانی که پسرتان در آستانه ازدواج بود شما به‌عنوان مادرش در انتخاب همسر چه قدر نقش داشتید؟ در کتاب شهر نمایشگاهی راه‌اندخته بودند تا کتاب‌ها را برای کمک به مردم مناطق محروم بفروشند. همانجا با همسرش که او هم در همین راه فعالیت می‌کرد آشنا می‌شود. یک روز به من گفت باید بروی خواستگاری. من هم چون می‌دانستم محسن کسی را انتخاب می‌کند که با خودش هم‌فکر و هم‌عقیده است، حرفش را گوش کردم و برایش به خواستگاری رفتم. 10 روز است که من در این شهر هستم و در این 10 روز چهار شهید مدافع حرم آورده‌اند پس می‌توانیم نتیجه بگیریم کسی که به سوریه می‌رود تصمیم خودش را برای شهادت در راه حق گرفته است. ☘وقتی پسرتان می‌خواست به سوریه برود شما چه حال و هوایی داشتید؟ سری اول که یک سال پیش رفت، به من نگفت. من هم موافق نبودم. سری آخر که می‌خواست برود ما را برد مشهد، آنجا از ما رضایت گرفت وگفت مامان دعا کن من بروم سوریه شهید شوم. دعا کن یک‌بار دیگر قسمت شود و من بروم و شهید شوم. نمی‌دانم چرا شهادت نصیبم نمی‌شود، نارنجک بغلم می‌افتد منفجر نمی‌شود، گلوله از بیخ گوشم رد می‌شود ولی به من نمی‌خورد. مامان برایم دعا کن. دو ماه قبل از رفتنش که ماه مبارک رمضان هم بود برای من و پدرش بلیت گرفت و ما را برای 10 روز به مشهد برد. تمام این 10 روز زیارت‌نامه عاشورا و نماز می‌خواند و در حرم بود. فقط سحر و افطار می‌دیدمش. https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615 أللَّھُـمَ‌؏َـجِّـلْ‌لِوَلیِڪْ‌ألْـفَـرَج ✨ادامه👇