🌷یک ساعت سپاهی شد، اشکش درآمد
✍قدرتالله مهرابی از خاطرات دوران اسارتش در عراق میگوید که یک شب در آسایشگاه را باز کردند و دنبال پاسدارها میگشتند. به ارشد آسایشگاه گفتند: بگو کی پاسدار است؟ ارشد حرفشان را ترجمه کرد و آخرش هم گفت: بچهها اینها دنبال شر هستند. یکی از بچهها بلند شد و گفت: پاسدار به این راحتیها اسیر نمیشود. اصلاً قیافه ما به پاسدارها نمیخورد. ارشد همه حرفها را ترجمه کرد، اما فایدهای نداشت.
15 نفر را به زور جدا کردند؛ یکی از آن 15 نفر، واحدی بود. آدم ساده و شوخطبعی بود. همه کارهای این رفیقم خندهدار بود. چند دقیقه بعد صدای فریاد این 15 نفر بلند شد. همه دنبال صدای واحدی بودند؛ صدایش را که شنیدند از خنده ریسه رفتند. یک ساعت که گذشت به بازداشتگاه برگشتند.
واحدی یک ساعت توی عمرش سپاهی شده بود؛ میگفت: چند بار به پدرم گفتم بگذار من بروم توی سپاه، اما قبول نکرد. میگفت: خطر دارد. بنده خدا چیزی میدانست. حالا خبر ندارد که من برای یک ساعت سپاهی شدم و پدرم در آمد. آن شب خیلی خندیدیم. با این خندهها سختیهای اسارت را تحمل کردیم.
@Modafeaneharaam