*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * دو سه روز بعد بی هوا خواهرش را صدا کرد: _فاطمه خودت را آماده کن می خوام باهات زبان انگلیسی کار کنم.چند سال دیگه که رفتی راهنمایی دیگه زبان را بلدی. علاقه هم که داری خدا را شکر.از فردا شروع میکنیم. راستی فاطمه یادت باشه فردا که رفتی مسجد پایگاه خواهران اسم بنویس و شروع به فعالیت کن. _چیکار باید بکنم؟! من که چیزی بلد نیستم!؟ _تو را یاد می گیرید کار سخت که نیست حالا برو عضو خودشون بهت میگن که چه کارهایی می تونی انجام بدی. الان هم که تابستون هست و مدرسه نداری. فردای آن روز فاطمه پور از من گرفت و با چه شوقی به رفتن به دفتر دوخط بگیرد تا غلام بهش زبان یاد بده .با اون پول توانسته  بود یک دفتر کاهی بخره. _چرا دفتر بهتری نگرفتی؟! _مامان دلم پیش یه دفتر دو خط دیگه بود ولی با این پولی که شما دادید فقط میشد این را خرید. _می‌آمدی بقیه پول هم میدادم میرفتی هم اون که دلش میخواست میگرفتی. _عجله داشتم زودتر غلام باهام زبان کار کنه. تمام تابستان حروف انگلیسی را به فاطمه یاد ندارم مرتب از املا گرفت و از آن فاطمه را با خودش می‌برد مسجد. فاطمه تو گروه مقاومت مسجد محلمون توی کلاس های فرهنگی شرکت می‌کرد.حالا دیگه حمیدرضا و مجتبی را که سن شان کمتر از فاطمه بود با خودش می‌برد پایگاه مسجد الصادق تاتوی مراسم شرکت کنند.شب های تابستان ۸۴ تا شون ، تشکاشون را ردیف کنار هم می انداختم. _این ستاره مال منه _نه اونکه بزرگتر مال منه که بزرگترم تو کوچکترین ستاره کوچک مال تو. _نه خیر خودم اول گفتم اون مال منه. این بگومگو های هرشب مجتبی و حمیدرضا بود. _آسمان پر از ستاره از شما دو تا سر یک ستاره دعوا میکنید؟!حواستون به من باشه می خوام های حمد و توحید را بهتون یاد بده تا وقتی خواستید نماز بخونی مشکلی نداشته باشید.هرکی هم خندید و بازیگوشی درآورد باید بلند شده بره توی اتاق گرم بخوابه. مجتبی که خیلی به اقلام وابسته بود دوسش داشت و تسلیم می شد.هر شب قبل از خواب بچه ها باید این سوره را برای غلامعلی می خواندم و بعدش می خوابیدن.بیشتر از حمیدرضا و مجتبی که تازه می خواستند یاد بگیرند میپرسید و هی براشون تکرار میکرد. _یواش حرف بزنید صداتون در خونه همسایه !مجتبی مادر اینقدر نخند آخرش همسایه ها شاکی میشن این وقت شب.! شیطنت‌ها و خوشحالی های مجتبی بیشتر به خاطر این بود که غلامانی را زیاد دوست داشت شبها که غلام پیش بود این دیگه همه ذوق میکرد و بازیگوشی در می آورد. _فاطمه تابستان تمام شده خودت را آماده کنیم که می خوام تمام زبان انگلیسی را که یادت  دادم ازت امتحان بگیرم. اون روزها سر غلامعلی خیلی شلوغ بود و خواب و خوراک نداشت. تازه جنگ شروع شده بود و همه مردم ترس و وحشت داشتند. اخبار اعلام کرده بود که عراق حمله کرده و فرودگاه مهرآباد را زده. ... @Modafeaneharaam