*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
*
#قسمت_چهل_و_یکم*
اخلاق غلامعلی توی محل زبانزد همه بود .خیلی دلسوز بود و با دل و جون کار میکرد. یکبار دیگه هم توی عملیات بر اثر آتش مستقیم توپخانه دشمن مجروح شده بود و آورده بودنش شیراز.هنوز موج انفجار از بدنش خارج نشده بود و توی همه ماموریت های پایگاه شرکت میکرد و دست از بسیج بر نمیداشت.
یادمه چند بار غلامعلی توی ماشین و توی خیابان حالش به هم خورد و دچار رعشه شد و بیهوش.یعنی تا مدت ها دچار این بیماری بود ولی بازم دست از ماموریت و بسیج نمی کشید.به نظر شما چنین آدمی نمی تونه روی افراد تاثیر گذار باشه؟!
غلامعلی توی محله خودمون خیلی از اراذل و اوباش را به سمت بسیج و مسجد کشاند و اخلاقش و رفتارش واقعاً تاثیرگذار بود.اینارو که برای بچهها تعریف کردم بیشتر شیفته غلامعلی شدند. غلام با همه رفیق بود و به همه سنگرها سر میزد.تقریباً همه می دونستند که غلام با حالتی که مجبور بود و ترکش بهش اصابت کرده بود بازم با اصرار تو عملیات شرکت میکرد.بهش میگفتن یکم استراحت کن، حالت بهتر شد برو عملیات. ولی گوشش بدهکار نبود.
چند وقتی پیش هم بودیم که من اومدم مرخصی و غلام هم بعدش اومد مرخصی و اینجا هم باهم بودیم و تقریبا هر روز همدیگر را می دیدیم.
سه چهار سالی میشد که غلام میرفت جبهه میومد.یادم اوایل پدرش مخالفت می کرد و می گفت باید درس بخونی. ولی بعداً دیگه برای شما و پدرش عادی شده بود چون دیگه جلودار غلامعلی نبودید.
_درسته اکبر.اوایل پدرش مخالف بود چون خیلی روی درس خوندن بچه ها حساس بود.
_خلاصه مادر من اون روز رفتم پایگاه و منتظر بودم تا غلامعلی هم بیاد. نزدیکای غروب بود که اومد پایگاه و دیدم کلی خوشحال و خیلی هم به خودش رسیده و خوشتیپ شده.
چهره اش خیلی جذاب شده بود سلام و احوالپرسی کردیم گفتم:
_چیشده غلام کبکت خروس میخونه؟!
_آره داداش می خوام داماد بشم.
انگار بال درآوردم. پریدم تو بغلش و سر و صورتش رو بوسه بارون کردم و گفتم: مبارکه داداش. چقدر خوشحالم کردی تبریک میگم.
_اکبر تو باید ساقدوش من بشی.
_چشم غلامعلی .تو مثل داداش من هستی. من ساقدوشت نباشم کی باشه؟!
_ببین اکبر قول بده جنازه ام را که آوردند به پدر و مادرم دلداری بدی و به آنها سرکشی کنی.
با عصبانیت و ناراحتی گفتم:
_غلام این چه حرفیه که میزنی ؟!میدونی چی میگی !اول میگی می خوام ازدواج کنم و ساقدوشم باش؛ بعد میگی شهید میشم دیگه نمیخوام این حرفها را بشنوم.
غلام ساکت بود چیزی نمی گفت. همینطور حرف میزدم غلام را دعوا میکردم که چرا این حرفها را زدی اون هم نگاه می کرد و لبخندمی زد.
_کافیه اکبر. من فردا دارم میرم منطقه اومدم باهات خداحافظی کنم!
_جدی داری میری؟ چطور بی خبر؟!
_یک دفعه شد.
بازم غلام را دعوا کردم که دیگه حرف از شهادت نزنی و باهاش خداحافظی کردم و غلام رفت.
غلامعلی رفت و این آخرین دیدار من با او بود.بعد از مدتی خبر آوردند که غلام شهید شده به من توی مراسم تشییع بدون پیکر غلامعلی ساقدوش بودم.
ادامه دارد..
@Modafeaneharaam