شهید مرتضی دادگر
زاده 1345 در مازندران
محل شهادت شلمچه 1365🥀
(قسمت چهارم)
دوباره نگاه عکس کرد گیج شدم گفتم :مشتی از کی حرف میزنی من نمیفهمم واضح تر بگید لطفا من آمدم از قرضم میگم شما از پسر عمو ی من ؟😳 من که پسر عمو ندارم میگید داستان چیه مشتی نگاهم کرد وگفت امروز یه جوان خوش سیرت وصورت آمد دم مغازه سلام کرد وگفت من پسر عموی فلانیم بهش بدهکارم آمدم بدهیشو بدم بعدم کل حسابتو تسویه کرد وسفارش اقلام داد وگفت بیارم دم خونت گفت از این به بعد هوای پسر عموی مارو بیشتر داشته باش حالا شما میگی پسر عمو ندارم ،چه فرقی داره پسر دایی یا هرکی ولی قدر این این جوان رعنا رو بدون، من که واقعا از هم کلامی باهاش لذت بردم معلومه چقدر آقا ست
پسرم دیدیش سلام منم برسون بگو آمد یه سری به منم بزنه مهرش به دلم نشست ، داشتم دیونه میشدم گفتم مشتی کدوم قوم وخویش چی میگی ؟ گفت پسرم درسته پیر شدم ولی حافظه ام کار میکنه مثل ساعت همین که عکسشو بهت دادم مگه قوم وخویشت نیست که عکسشو داری همرات؟ بعد میگی من کسی نمیشناسم برو پسرم به زندگیت برس **وقتی چشم باز کردم دیدم همه دورم جمع شده بودند یکی بهم آب قند میداد مشتی گفت چی شد پسرم یهو بیهوش شدی ،تند بلند شدم دوباره پرسیدم مشتی جون بچه هات این عکس خوب نگاه کن همین بود آمد مغازه؟؟؟ گفت: پسرم من چه دروغی دارم بگم بهت خودش بود چطور مگه ؟بلند شدم یاد گله صبحم افتادم که از شهید کردم شرمنده شدم از خود
@Modafeaneharaam