🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا*
#نویسنده_بیژن_کیا*
#قسمت_سی
مادر رو به من کرد و گفت محمد سالک کیه؟!
گفتم یک رزمنده افغانی بود دوست غلامعلی.
_افغانی؟!
_بله خیلی مودب و مومن و با اخلاق بود .در عملیات رمضان شهید شد.
چینی به پیشانی مادر اضافه شده و سر تکان داد و پرسید: «زن و بچه اش کجان؟؟»
گفتم :کسی رو این جا نداشت غریب بود.
نامه را تا کردم و گفتم: خودم سفره را جمع می کنم .اما هنوز سفره را جمع نکرده بودم که تلفن زنگ زد.
حاجی نیم خیز شد که گوشی را بردارد که پیش دستی کردم و گفتم من جواب میدم.
بابا همون جا نشست اما زیر لب گفت :شاید غلامعلی باشه.
گوشی را برداشتم .خودش بود اما با صدای آرام نمی خواست کسی متوجه شود.
_سلام منم غلامعلی .ولی چیزی نگو نمیخوام دلواپس بشن.
_من خیلی خوشوقتم .شما دوست آقا غلام هستین دیگه خوب امرتون را بفرمایید.
حاجی داد زد کیه ؟
گفتم :دوست غلامه! پرسید: از غلامعلی خبری داره ؟!
گفتم :بذار بپرسم ,شما از آقای غلامعلی دست بالا خبری دارید؟؟
غلام خندید و گفت: اگه دستم بهت برسه...
رو به بابا کردم و گفتم :میگن حال غلام خوبه و کنسرو های جبهه بهش ساخته.
_خدا را شکر
_خوب امرتون رو بفرمایید.
_زود خودت رو برسون اینجا .مهمونی داریم. میایی؟!! خودت رو برسون عین خوش, لشکر ۱۹ فجر اینجا مستقر شده .بیا واحد آموزش. کاری نداری؟!
_نه قربان خیلی ممنون.به اون برادر ا سر به هوای من خیلی سلام برسون.
خیلی سریع وسایلم را جمع کردم و همان روز عصر به راه افتادم .صبح روز بعد رسیدم عین خوش .هوا هنوز گرم نشده بود که خودم را به واحد آموزش رساندم .آنجا نبود. با پادگان آموزشی تیپ امام سجاد تماس گرفتم گفتند رفته میدان تیر .یکی دو ساعت گذشت دیگر داشتم نگران میشدم که از دور دیدمش.
_سلام من همیشه باید دنبالت بگردم؟!
خندید و مرا در آغوش گرفت و گفت :سلام من که همیشه با شمام کاکا جون..
مرا به چادرش برد و نقشه عملیات را برایم تشریح کرد و گفت :یک گروه خط شکن می خوام.
همان شب در چادر محمد اسلامی نسب عده زیادی از رزمنده آمدند و گروههای مختلفی تشکیل شد .غلامعلی همه را برای عملیات توجیه کرد.
#ادامه_دارد
@Modafeaneharaam