مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا* #نویسنده_بیژن_کیا* #قسمت_چه
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * یکیشان خندید و گفت برو خیالت راحت به سمت شیار دویدم و از شیب تند تپه سرازیر شدم. در میانه ی راه یکی از تانکهای دشمن روبه رویم سبز شد برگشتم تا جایی مخفی شوم اما قبل از این که بتوانم خودم را مخفی کنم هدف تیربار قرار گرفتم .گلوله های تیربار به کمرم خوردند و مرا به زمین کوبیدند. دردی شدید در تمام بدنم پیچید. نفسم بالا نمی.آمد زیر بغلم خیس شده بود و داغ .دست زدم خیس شد .خون بود .خودم را کشان کشان پشت صخره ای پنهان کردم .صدای حرکت تانک را میشنیدم کمی که گذشت فهمیدم میتوانم دست و پایم را تکان بدهم .به زحمت از جا بلند شدم و افتان و خیزان به سمت ربوط دویدم . _الله اکبر! صدای دست بالا بود. لحظه ای بعد تانک آتش گرفته بود و رزمندگان تکبیر می.گفتند .دست بالا تانک را هدف قرار داه .بود بچه ها روحیه گرفتند و به سمت نیروهای دشمن یورش بردند دست بالا مرا دید و به سمتم دوید. _زخمی شدی؟ سر تکان دادم .پیراهنم خیس و سرخ شده بود .دست بالا مرا عقب کشید و گفت :چطوری خودت رو رسوندی؟ _خودم هم نمیدونم _بذار به امدادگرا بگم ببرنت _نه باید به فرمانده گزارش بدم گوشی بیسیم را در دست گرفتم تا موقعیت منطقه را به برادر نبی رودکی فرماندهی تیپ امام سجاد (ع) گزارش بدهم. بیسیم از کار افتاده بود. _چرا این صداش در نمیآد؟ غلامعلی نگاهی به بیسیم انداخت خندید و گفت: «سبحان الله.» _چی شده؟ -بیسیم آبکش شده .باید بگم امدادگرا این بیچاره رو ببرن عقب.هر چی گلوله بوده خورده به بیسیم حضرت عالی. . @Modafeaneharaam