🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_سی_سوم
🎙️به روایت اسماعیل شیخ زاده
. در پی این برافروختگی چند نفر از ما را هم قسم کرد که با لباس بیرون برویم تا ببینیم نتیجه چه میشود قضا این تمرد سازمانی دو فایده داشت اول منافقان را از مبارزه ی مستقیم و حذف فیزیکی ناامید ،کرد دیگر این که به مردم قوت قلب داد و آنها را دلگرم ساخت اما مهمترین حادثه ای که نتیجه ی کینه توزی منافقان نسبت به بچه های سپاه بود موضوع به گلوله بستن مینی بوس
در باسکول نادر بود
***
بله سال شصت بود؛ یعنی همان سالی که منافقان یا به قول خودشان مجاهدین خلق اعلام جنگ مسلحانه کرده بودند سپاه هم تشکیلاتی خاص این موضوع ترتیب داده بود با وجود این که خیلی از بچه ها جبهه بودند گردان رزمی تشکیل شده بود از بچه هایی که دوره ی تخریب و چتربازی و جنگ شهری دیده بودند و امنیت شیراز هم به عهده ی همین بچه ها بود که عموماً به وسیله ی منافقان شناسایی شده بودند ،اسمشان ،آدرسشان، ساعت سرویسشان و حتی عکسشان را داشتند. این را هم ما بعدها فهمیدیم که خانه های تیمی لو رفت و اسناد دست بچه های سپاه افتاد.
یکی از سرویسهای پادگان امام حسین (ع) مینی بوس قرمز رنگی بود که از دارالرحمه می آمد عادل آباد، باسکول نادر، زرهی و پادگان سعید جراحی چهار راه زندان سوار میشد آن روز لباس نو و مرتبی پوشیده بود از دور دیده میشد .
شوخی بچه ها گل کرد ،به راننده :گفتند سریع برو و سعید را سوار نکن تا اذیتش کنیم .سرویس از جلو سعید به سرعت رد شد سعید که انتظارش را نداشت سوت زد، دست تکان داد ،دوید دنبال ماشین تا این که بالأخره راننده پا گذاشت روی ترمز و سعید نفس نفس زنان رسید .همین که پایش را در رکاب گذاشت قهقه هی بچه ها بلند شد و سعید تازه فهمید که قضیه چیست .لبخندی زد و در میان چند طعنه و پلکه ی بچه ها روی صندلی نشست . با شدت کمتری نفس نفس میزد مینی بوس که راه افتاد یکی از بچه ها برای سلامتی رزمندگان اسلام صلواتی را طلب کرد و بعد هم از علی رضا حیدری که مداح بود ،خواست تا نوحه بخواند علی رضا شروع کرد حالا ماشین درست رسیده بود به باسکول نادر و نوحه علیرضا رسیده بود
به
«یاران همه سوی مرگ رفتند
بشتاب که تا از ره نمانی»
طنین خوش صدای علیرضا وقتی مینی بوس به طرف زرهی پیچید با صفیر سربی تیربار ژ - سه درهم آمیخت .همراه با صدای شلیک درهای عقب جیپ کالسکه ای باز شد شعله ی خون گرفته ای از دهانه ی تیربار بیرون میزد که درست جلو ما بود، رگباری داخل، رگباری کف و دوباره رگباری در فضای داخل مینی بوس ،جیپ کالسکه ای با سرعت حیرت آوری دور میشد که من از جایم بلند شدم همه ی بچه ها کف ماشین تلنبار شده بودند.
#ادامه_دارد ..
@Modafeaneharaam