🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_سی_چهارم
🎙️به روایت اسماعیل شیخ زاده
.
اسلحه کمری ام را کشیدم و چند تیر به طرفشان شلیک کردم. مینی بوس به چپ و راست خیابان تلوتلو میخورد مرا که تا کمر از پنجره بیرون بودم درست در تیر رسشان قرارداد پنج تیر به کمر و دنده هایم خورد .درد شدیدی در سینه ام پیچید .احساس کردم نمیتوانم نفس بکشم پرده نازکی پیش چشمهایم کشیده میشد در نگاهی آستیگمات مردم را میدیدم که دورمان حلقه میزنند.
آفتاب بزند و نزند غروب کرد
.چشم که باز کردم در یکی از اتاقهای بیمارستان نمازی بودم. مادرم کنارم بود در حالی که اشک تمام صورتش را پر کرده بود. با دختر خاله ام که تازه شیرینی خورده بودیم هر دو گریه میکردند و من ذره ذره یادم میآمد لحظاتی بعد سید شمس الدین غازی و علی بهمنی هم پیدایشان شد و چند نفر دیگر سراغ مینی بوس و بچه ها را گرفتم که بیجواب ماند.
بیمارستان نمازی پر بود از یهودی و منافقان بعدها مادرم تعریف کرد که عملم نمی کرده اند و علی بهمنی تهدید کرده که اتاق عمل را روی سرتان خراب میکنیم و وقتی به اتاق عمل میروم غازی ضامن نارنجک را میکشد و در راهرو بیمارستان داد میزند که اگر خون از دماغ مریض ما بیاید بیمارستان را منفجر می کنیم .
دکترا حسابی میترسند و دست از پا خطا نمیکنند .فقط به یک نفر مشکوک میشوند که میرود نمازخانه ی بیمارستان تا با خودش را آماده کند در هیأت پرستار ، کلت هم داشته و غازی
با شجاعتی که داشت میرود و دستگیرش میکند .
مادرم گفت :پیچ رادیو باز بود که این خبر را پخش کند و اسم شهدا را گفت. اول از همه هم گفت: اسماعیل شیخ زاده.
راست راستی پس افتادم. این قدر بود که دختر خاله ات آنجا بود خدا خیرش بدهد .
چند روز بعد به پادگان برگشتم سعید جراحی و علی رضا حیدری را دیدم و نعیمی را که مربی عقیدتی بود. درست مقابل در وردی پادگان ناخواسته چشمهایم روی هم رفت صفیر سربی رگبار بوق ممتد ماشینها باز شدن درهای جیپ کالسکه ای و طنین آواز یاران همه سوی مرگ رفتند خیال خونین آن حادثه بود .
پرده ی شفافی پیش چشمم بود. وقتی به خود آمدم پیش رفتم و بوسیدمشان نبض لامپهای رنگارنگ حجله روی سکوت قاب عکسها سُر میخورد مثل اشکها روی گونه ام.
و اما ماجرای بمب های داخل پالایشگاه آژیر خطر که از بلندگوهای شهر پخش میشود همه را به هول و ولا می اندازد. این اولین بار نیست؛ اما به هر حال ترس دارد خاصه که این دفعه صدای غرش هواپیماها بیشتر است و از یکی دو تا به در است .
صدای انفجار که میآید کمی خیالها راحت تر میشود. مردم صدا را از حوالی اکبر آباد شنیده اند .اصلاً شیراز را نزده است. غلغله ها و حدس و گمان بافتنها شروع میشود مرودشت بود؟ نه ،بابا اکبر آباد .صداش خیلی نزدیک بود؟ آره ما همه
شنیدیم پتروشیمی رو زده.
،
#ادامه_دارد ..
@Modafeaneharaam