یا علی گفتیم و عشق آغاز شد، نه؛ عشق ما ازلی است ؛ قبل از آن‌که سخنی باشد دچارش شدیم. از همان زمان که به لطف مادر، خاک سرشتم را از الباقی گِلِ ابوتراب تحفه برداشتند ، دستچین شدم؛ عاشق شدم . . . عاشق شدم که بگویم آن‌که کعبه سینه‌چاکش شد، حیدر است، اول مسلمان حیدر است؛ که بگویم هم‌کفو زهرا حیدر و نَفس پیمبر حیدر است؛ فاتح بدر، احد و خندق حیدر و کنندهٔ در خیبر نیز، حیدر است؛ صاحب ذوالفقار حیدر است؛ اسدالله، عین‌الله، وجه‌الله، یدالله و لسان‌الله؛ امام‌المتقین، عین‌الیقین، حبل‌المتین، عماد‌الآصفین، یعسوب دین، قرآن‌المبین حیدر و تنها امیرالمؤمنین حیدر . . . ملائك هم از وصف فضائل عاجزند، این‌ها اندکی عشق‌بازی بود؛ ما به این دنیا آمده‌ایم که عشق‌بازی کنیم، چشمان‌مان را ببندیم و در غدیر خم باز کنیم . . . «همان‌جا که آن‌سو فاطمه آرام می‌خندد که بالا می‌رود در دست گرم آفتابی، ماه» کمی جماعت را کنار زنیم، به روی پنجه پا قد خود را بکشیم چَشم گره کنیم به یداللهی که بالای دست‌ها می‌رود، و گوش تیز کنیم به طنین دل‌ربایی که می‌گوید: «وصیت می‌کنم هر کس که من مولای او هستم بداند این علــے هارون و من موسای او هستم...» و بعد آن همان‌طور که چشمان‌مان از شوق می‌بارد، مستانه فریاد زنیم: «شهادت می‌دهم جز او امیرالمؤمنینی نیست !» کمی بعد تر، کمی که آرام شدیم از ذوق، آن نوای دل‌نشین این‌بار موظف می‌کند ما را : «حاضر به غائب برساند ؛ بر خلق جهان علے امیر است . . ‌.» چشم باز کنیم و بر عالَمِ مُرده حیات بخشیم به ولایت علے؛ که حیات، ولایت است و هر که با ولایت بود ابدی است و شرف حیات به نوکری علے است . . . «شرف حیات» نوشته غروبِ غدیر، مزار شهدای گمنام 🌷