این شبها ملائک از آسمان به زمین میآیند تا از خاک قدمهای تو تحفهای به تبرک بردارند و کمی به چشمهایشان کشند؛
ای که فدای خاک پایت،
می شود مرا هم که میخواهم خاک پایت شوم را با آنها به آسمان بفرستی ؟ !
به گمانم آنجا به تو میرسم؛ در آسمانها به روی ابرها . . .
واقعاً نمیفهمم،فرشتگان به شوق تو
آسمان را رها میکنند و به
زمین میآیند،
اما من حاضر نیستم از
زمین به
آسمان بیایم تا تو را ببینم !
میبینی آقا ؟ ! معلوم نیست که چقدر ضعیف و ناتوانم ؟ !
حتی نمیتوانم این نفس چموشم را برای رسیدن به هدف خلقتم یا همان رسیدن به تو شکست دهم؛ من حتی برای ساده ترین کارها نیاز به لطف و عنایت تو دارم، چه رسد به زمین زدن
نفسم !
میشود کمک کنی نفسم را به
زمین زنم تا به
آسمان برسم ؟ !
البته آسمان این دنیا را نمیگویم؛
تو خورشید پشت ابری، من میخواهم به بالای آن ابرها برسم تا تو را ببینم؛
ابرهایی که از جنس
گناه و
تعلق به این دنیاست . . .
حالا میشود دستم را بگیری و کمکم کنی ؟ !
میشود، می دانم که می شود؛
چرا که تو به من
مشتاق تری تا من به تو؛
وای❗
اگر تو مرا بیشتر دوست داری، اصلاً نمیشود حد و اندازهای برای عشق تو به خودم
تصور کنم . . .
مرا برای عشق خودت از زمین جدا و
آسمانی کن .
«
بهروی ابرها»
#معین
۲۳ و ۲۴ فروردین ۱۴۰۲