شـال روے شـانـه‌ام گـواه است ، هـمـه مـرا بـه إبن‌الحیدر شناخته‌اند ؛ بـے آنکه بگویم ، سربـازِ آن امـامِ غریب خوانده می‌شوم ؛ و در این شهر و آن شهر عزیز می‌شویم بـه خاطر همسایگی با شـاه خـراسـان . . . أنـٰا تراب ، یـٰا أبـوتـراب ! مـن کـه از خودم چـیزے ندارم ، هـمـه جا به نـام شماام ، فـرزنـد نـاخـلـفـم ، لـکـهٔ نـنـگـم ، وصـلـهٔ نـاجـورم . . ‌. پـسـر هـرچقدر هم کـه بد باشد ، بـه نام پـدر می‌نویسندش ؛ پدرجـانم ! دستی بـه سـر و رویـم بـکـش ، نمی‌خواهم آبروبَر بـاشم ، نمی‌خواهم فـقـط یدك‌کشِ بـارِ سـنـگیـنِ نـام شیعه باشم ، نمی‌خواهم اسـمـم طلبه باشد ، رسمم نه ؛ نمی‌خواهم جَـدّمــ تـو باشے ، راهم نه ؛ نمی‌خواهم رضا همسایه‌ام باشد ، امامم نه ؛ خلـاصـه بگویم ، نمی‌خواهم این باشم ؛ مُـعـیـنـت را ، مُـعـیـنـت کـن ! « وصلهٔ ناجور » 📍نـجـف أشرف ، خـانـهٔ پدرے ، ۱۲ شهریور ۱۴۰۲